مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

به بهانه برف امروز

برف که می بارد ...
برف که می آید انگار استخوان هام فراموش می کنند دیگر وقت رشدشان تمام شده است و حالا من نباید قد بکشم، به سرعت بلند و بلندتر می شوم، تا جایی که می روم آن بالاها، گردن و سینه و شکم نسبتا گنده ام را نمی دانم اما تک تک دانه های برف می شوند چشم هام و همینطور مردمک هام دور خودشان می چرخند و می چرخند و به هر طرفی سرک می کشند، چه حالی می دهد این بالاها، جای شما خالی، ج...ای همسایه های سابق خالی! اگر الان هم خانه شان اینجا بود از آن بالا سرک می کشیدم به حیاطشان تا شاید ببینم دوباره آن کسی را که از دور دیدنش لذتی داشت، وقتی هواسش نبود و نمی دانست که می بینمش، کسی که آن سالها حسِ خوبی رو به وجودم می داد، با خنده هاش،گریه هاش و حتی قهر کردناش، همه چیزش، همه وجودش حسی خوب داشت، حال اما نیست و هیچ لذتی ندارد خانه همسایه را دید زدن، بیخیال، بیایم پایین، روی زمین، مثلِ همیشه.


امروز برف آمد، همین.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهومند چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.avizh.blogfa.com

دیروز اینجا هم برف می آمد. برف نابالغی بود؛ اما بی توجه به این، می آمد. از پس نور چراغ تیر برق پیر کوچه دیدم که می آید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد