ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مرد آرامآرام کنار بلوار قدم میزد. انگار شانه به شانهی هیاهوی ماشینها و آدمها داده بود. نمیدانست باید چه کار کند. با خودش فکر کرد: "چطور میشود کاری را که اصلاً منطقی نیست، منطقی جلوه داد؟! چطور میشود خواستهای غیرمعقول را معقول نشان داد؟ آن هم وقتی طرف مقابل زنت باشد."نمیدانست چطور باید برای زنش قضیه را توضیح دهد. طوری که شک نکند خواستهاش غیرمعقول است. به خودش که آمد دید جلوی در آپارتمان است. کلید را در قفل انداخت. برای آخرین بار سعی کرد قضیه را در ذهنش مرور کند. میدانست در را که باز کند زنش مثل همیشه با همان خندههای دوستداشتنی منتظرش است.
روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود که زنش سینی چای را گذاشت جلویش، نگاه مرد به تلویزیون بود و فکر میکرد که چرا خندهی زنش، یعنی همان لبخندِ همیشگی تنها چند ثانیه دوام داشته و بعد جایش را داده به یک صورت جدی و مصمم، نکند همه چیز را فهمیده؟ نکند میخواهد سرِ صحبت را باز کند و بعد لباسهایش را بریزد توی یک چمدان و یک خداحافظی برای همیشه.
مرد آرام استکانِ چای را برداشت و فکر کرد باید حرفش را بزند، یکبار برای همیشه، بعدش خلاص میشود و آرام، میتوانست از همان چای شروع کند، هر چایی مزهای میدهد دیگر، زنش با این موافق است پس این میتواند آغاز بحث باشد، گفت:
(( جدیده؟ اسمش چیه؟))
و منتظر جواب ماند، میخواست این تنوع در چایی را ربط بدهد به تنوع انسانها، به تنوع زنها، اما برای لحظهای این مقایسه بین چایی و زن در ذهنش مسخره جلوه کرد و بعد هم سرفهای استکان را از دستش انداخت روی زمین، زنش که تا آن موقع سرش را پایین انداخته و خیره شده بود به جایی روی زمین سر بلند کرد و گفت:
((نه، چی شد؟))
((سرفهام گرفت، فقط همین.))
توی دلش خوشحال بود که قضیه چایی با یک جارو و خاکانداز حل شده و رفته است دنبال کارش، اگر نه معلوم نبود با آن مقایسه احمقانه چه افتضاحی به بار میآمد.
نگاهی به پدرش انداخت که مثل همیشه رویِ تخت دراز کشیده و چشمانش را به تلویزیون داده بود، گفت:
((سلام))
پدرش چشمهایش را باز و بسته کرد یعنی: ((علیک سلام))
مرد دوست داشت یکباره دهانش را باز کند و بگوید قلب است دیگر، دورش را که حصار نکشیدم، اصلا مگر میشود؟ زندان که نیست، یک لحظه آدم یکی را میبیند و خوشش میآید، از قضا طرف هم قلبش توی همان لحظه بزرگترین تالاپ تولوپهای زندگیاش را راه میاندازد و به همین سادگی جنگی توی بدن آدم شکل میگیرد بین قلب و مغز، بین عشق و خیانت، اصلا کدام آدم احمقی گفته عشق یکیاست، خودِ من پدرم را دوست دارم، مادرم را هم دوست داشتم، زنم را هم دوست دارم، حالا یکنفر دیگر هم اضافه شده که باز همان قلب میگوید برای او هم جایی هست، شاید قلب من بزرگتر باشد، ظرفیتش بیشتر باشد، همهی قلبها که یک اندازه نیستند، اصلا مگر قلب حیوان است که باید دورِ آن را حصار کشید و سیمخاردار زد؟ یا مگر زندانی است که توی سیمخاردارها برق فشار قوی ول کنند تا اگر خواست در برود هلاک شود؟ تا اگر خواست پایش را کمی آنطرفتر بگذارد زنی اسبابش را بریزد توی چمدان و خداحافظی کند.
به خودش که آمد، دید دارد موهای پدرش را شانه میکشد و زنش چهار چشمی خیره شده به او، خیره شده و میخواهد اشک بریزد، انگار که همهی فکرهای ذهنش را خوانده باشد، انگار تمامِ قلبِ مرد را بخواهد نه کمتر، دستِ مرد توی پیچهای موی پدرش گیر کرده بود.
***
زن جلوی آینه ایستاده بود و داشت تمرین میکرد، تمرین میکرد که اخم کند، ابروهایش را پایین و بالا میکرد و لبانش را باز و بسته، سرش را هم به چپ و راست میچرخاند تا نیم رخاش را درست ببیند، همهی اینکارها را میکرد تا جدیتر به نظر برسد، تا وقتی شوهرش بیاید همه چیز مهیا باشد برای حرفهای جدی، برای حرفهایی که شاید تلخ باشند، کمی اخم لازم بود تا به شوهرش ثابت شود زن خیلی هم خوشحال نیست، خیلی هم زندگیِ خوبی ندارد، شاید همین اخم و اشارهها کافی باشد برای اینکه حسابِ کار دستش بیاید و همه چیز را بفهمد، به محضی که صدای در آمد رفت جلوی در، دستش را دراز کرد و با لبخندی کیف را از دست مرد گرفت و ناگهان یادش آمد باز هم مثلِ دیروز و همهی روزهای قبل دارد لبخندی احمقانه میزند، بلافاصله لبخند از روی صورتش محو شد و جایش کمی اخم آمد، از همان مدل اخمهایی که چند روز وقت گذاشته بود برای تمرین کردنش، توی آشپزخانه همهاش به این فکر میکرد که باید چطور شروع کند؟ اولین جمله چه باید باشد؟ خسته شدم؟ بابات خودش اینجا ناراحته؟ چرا باید بگذارند پیرمرد عذاب بکشد؟ چرا وقتی یک حیوانی پایاش میشکند خلاصاش میکنند و آن وقت این پیرمرد که چند ماه است تنها مردمکهای چشمش را تکان میدهد باید زنده بماند و عذاب بکشد؟ زن به همین چیزها فکر میکرد که ناگهان استکان از دست شوهرش افتاد روی زمین، انگار همهی حرفهای ذهنِ زن را شنیده باشد، زن میدانست که مرد قبل از اینکه لیوان را بزند زمین یک چیزی گفته است اما اصلا معنایش را نفهمیده بود، فکر کرد بهترین جواب میتواند یک "نه" باشد گفت:
((نه، چی شد؟))
(( سرفهام گرفت، فقط همین.))
زن خدا را شکر کرد که مرد استکان را پرت نکرده بود سمتِ او، خوشحال بود که این مقایسه احمقانهی بین پدر شوهرش و حیوانی که پایاش شکسته با یک جارو و خاکانداز حل شده و رفته است دنبالِ کارش، زن به این فکر کرد که امید آن چیزی است که باعث میشود او از پدرش چشم برندارد و منتظر باشد، با اینکه احتمالش خیلی کم است، ولی همینکه نفس میکشد همینکه پلکهایش را بر هم میزند همهی اینها کافی است تا یک نوع امید مسخره اما مقدس توی ذهن مرد باشد و زن این حق را به او میداد، مرد داشت موهای پدرش را شانه میکشید که زن با دیدنش از خود خجالت کشید، از فکرهایش و از حرفهایی که میخواست بزند، قطرههایی از اشک صورت زن را خیس کرده بود.
محمد حسینی کاریزکی، تابستان 93، تربت حیدریه
* نام داستان برگرفته از رمانِ "عشق در زمان وبا" نوشته گابریل گارسیا مارکز
سلامممم خیلی زیباست خیلی خیلی
ممنون.
آآآآآآآففففففففرررررریییییننننننن!!!!
مرد حسابی وقتی مینویسی چیزی بذار که بتونیم نقدت کنیم .
من همان ای هستم که وبا زندگی میکنم ! اگه ام کنی ، هستی !
جمله وتصویر باهم . حال میکنی اصلاً !!!
ممنون امیر حسین جان.