-
نمی خواهم بخوابم
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 12:05
"همه مجبورند عادت کنند" این را بابا می گفت، اما مامان مقاومت می کرد، چند وقتی از خانه رفت، بعد هم که آمد من را سانسور می کرد، سعی می کرد من را نبیند و حرف هایم را نشنود ولی حرفِ بابا درست بود و بالاخره عادت کرد، درست است که حالا دائم سرم غر می زند و بَد و بی راه می گوید اما حداقل می گذارد من هم مثلِ بقیه...
-
* تمامِ آسمان با ستاره هایش دورِ سرت می چرخند *
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 19:09
جلوتر می روی، دو پسر که بیست تا بیست و پنج ساله به نظر می رسند داخلِ ماشین نشسته اند، ساعتت را نگاه می کنی با خودت می گویی: (( اگه فردا به امتحان نرسم چی؟ )) دوباره ماشین را نگاه می کنی، راننده می گوید: (( چی شد خانوم، میاین؟ آخه ما دانشجوییم، عجله داریم . )) به صندلی های عقب که خالی است نگاه می کنی و خودت را داخلِ...
-
من دیوانه نیستم
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 16:43
(( خفه شو دیوونه ... خفه شو ... دیوونه خفه شو ... صداتو بِبُر دیوونه ی احمق ... من دیوونم؟ ... من اح..مَ.. ق ... نیستم، من دیوونه نیستم، خودتی ... دیوونه خودتی ... غذات رو آوردم دیوونه، بیا از زیر در برش دار ... پس من دیوونم ... اگه من دیوونم ... پس ... پس ... نه من دیوونه نیستم ... اگه دیوونه باشم می فهمم که دیوونم...
-
قورباغه کشته شد
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 11:33
((قلابها رو برداشتی؟)) (( گذاشتمشون صندوق عقب، اما فکر نکنم اونجا ماهی داشته باشه!)) زن روی صندلی اش چرخید و به عقب نگاه کرد، در حالیکه کمربند ایمنی ماشین تا جایی که امکان داشت کشیده شده بود، گفت: ((پس من و سارا چه کنیم اونجا؟ شما که حتما می رین توی آب.)) مرد نیم نگاهی به آینه انداخت، ماشین عقبی را برانداز کرد و با...
-
مثل دستکش
شنبه 6 آبانماه سال 1391 11:25
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA مثلِ دستکش اولین نفری که فهمیده بود مادرم بود، همان صبحی که بالایِ سرم گفته بود: (( پاشو مدرسه دیر میشه ها ... دستاشو نگاه کن شبیه عروسکای پلاستیکی شده)) چشمانم کامل باز نشده بودند و حالتی بین خواب و بیداری داشتم، اما وقتی لباس عوض می کردم یه چیز هایی دستگیرم شده بود،...
-
آسمان ماه ندارد.
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1391 20:51
(( ای بابا سرکار خودتونو بزارین جای من، خوب من از کجا باید می دونستم این پسره ی الدنگ می خواد این کارو بکنه، آخه ما تموم قول و قرار ها رو گذاشته بودیم دیگه، از مهریه و شیر بها گرفته تا جهاز و این جور چیزا، حتی تاریخ مراسم عروسی هم مشخص شد و آقای عاقد هم که صیغه رو خونده بود. بعدِ اینکه پدرش گفت ما همچین رسمی داریم...
-
کمکم کن
جمعه 9 تیرماه سال 1391 21:38
کمکم کن ساعاتی به ظهر و هنگام تعطیلی مغازه مانده بود، لباس های نازک و تابستانی هم دیگر طاقت گرما را نداشتند. حداقل سه تا چهار دستمال کاغذی هم در جیب هایم بود مربوط به حساسیت فصلی ام که با استرس نیز شدت می گرفت، بازار هم خوابیده بود. دیگر چشمانم از تعقیب عقربه های ساعت خسته شده بودند و آن چنان به خیابان و بیرون از...
-
آینه بین
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 11:49
آینه بین سکوت و تاریکی با هم اخت شده بودند و آیینه ی قدی کنار دیوار به لامپ کوچک آبی رنگ نگاه می کرد، تیک...تیک ساعت و گاهی هم واق...واق یک سگ تنها مخالفانِ سکوت بودند. به محض اینکه فریاد شکل گرفت،سراسیمه به این سو و آن سو شتافت از پذیرایی به آشپز خانه و از آنجا به اتاق خواب، بلافاصله گوش های زن و مرد را نشانه گرفت و...
-
سی و دو
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 11:43
مردمک های سبز رنگ چشمانش همچون پرنده ای بی قرار که بر حصار قفس می کوبد دائما این سو و آن سو می شدند گاهی هم با کاهش سرعت ، پلک ها بر هم آرام می گرفتند زن کمی خودش را جمع و جور می کرد مانتواش را می کشید تا نزدیک زانو و پاهایش را بر هم می فشرد. پیرمردی با پای شکسته و جامه ای که بر جای جایش لکه های سفید رنگ نقش بسته بود...
-
ساعت مطابق میل من می نوازد
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 12:09
روی مبل ولو شده بودم سرم رو به سقف و چشمانم بسته بود که در لحظه ای چشم باز کردن نگاهم به ساعت دیواری افتاد و به آن خیره شدم خیلی وقت بود صدایش را فراموش کرده بودم اما صدا های مزاحم باز هم مانع بود سری چرخاندم و اطرافم را بر انداز کردم پنجره باز بود و با اشتهای فراوان مشغول خوردن پرده بود .در چوبی اتاقم نیز به آرامی...
-
چوب الف بر سر ما ...
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 12:53
سلام ۱۶ آذر بار دیگر گذشت . اگر خوب نگاه کنی گنبد آن عظمت همیشگی را ندارد دیگر گلدسته ها آسمان را پاره نمی کنند حال چه فرقی می کند٬ ساختمان های اطراف بلند شده اند٬ یا آن ها آب رفته اند. مهم آن است که دیگر لذتی در صعود بر آن ها نیست. و آزادی چقدر کوتاه است. دیگر چه لذتی دارد بر فراز برج آزادی بودن ٬ در حالیکه سایه ی...
-
مرده پرست
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 19:40
سلام . . . . . دو هفته پیش وقتی توی تالار ولایت دانشگاه بیرجند جایزه ای هر چند کوچیک به عنوان کتاب فروش برتر را گرفت میشد خوشحالی رو توی چشماش دید اون روز چقدر بالیدم و افتخار کردم به بچه های کتابداری دانشگاه که قدر شناسی خودشونو ثابت کردن... تا الان خبر نداشتم که ... غمگینم خیلی زیاد برای مردم این شهر و برای خودم که...
-
سفره های افطار ناقص است
جمعه 22 مردادماه سال 1389 21:24
تا حالا شده یک چیزی مانند خوره به جانتان بیفتد و مدام احساس کنید یک چیزی جای خودش نیست٬ یا یک کاری را باید انجام می دادید که ندادید و تلاش برای به خاطر آوردن آن بیهوده است.من عادت دارم در چنین مواردی دست از هر کاری بکشم ٬ گوشه ای نشسته و ذهنم را ورق بزنم و تا جوابی نیابم آرام نمی گیرم. پای سفره ی افطار نشسته بودم و...
-
زن های من
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 11:19
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 زن های من مرد و زنش روی صندلی عقب نشسته بودند و من مشغول رانندگی بودم.همانطور که از آینه عقب را می پاییدم چند باری اتفاقی چشمم به چشمان زن افتاد. در آینه چشمان درشت و مشکی و ابروهای باریک و کشیده اش به شدت خود...