مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

کوتاه درباره هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی، نویسنده ی ژاپنی، در سال 1949 در کیوتو متولد شد و هم اکنون در ناحیه ای نزدیک توکیو زندگی می کند. او که علاوه بر نویسندگی دستی هم در ترجمه دارد تا کنون چندین رمان، مجموعه داستان کوتاه، اثر غیر داستانی و ترجمه ی متون ادبی روانه بازار نشر کرده است. از بین آنها می توان کافکا در کرانه، جنگل نروژی، سال شمار پرنده ی کوکی، پس از تاریکی، رقص رقص رقص، سرزمین عجایب بی روح و پایان دنیا، فیل غیب می شود، بید نابینا زن خفته، بعد از زلزله و زیر زمین را نام برد. او در حال حاضر پر فروش ترین نویسنده ی ژاپنی در دنیا است. نشریه گاردین او را در ردیف بزرگترین رمان نویسان زنده ی دنیا قرار داده است و آثارش به چهل و دو زبان ترجمه شده است، جوایز مختلفی نیز دریافت کرده که یکی از بزرگترین آن ها جایزه  فرانتس کافکا بوده است. طی سالین گذشته همواره از او به عنوان شایسته ترین فرد برای دریافت  نوبل ادبی در محافل ادبی یاد شده، اما هنوز موفق به دریافت آن نشده است. برخی از داستان های او به عالم سینما نیز راه پیدا کرده اند. هاروکی موراکامی که به سوررئالیسم و پست مدرنیسم گرایش دارد همواره در آثارش به مقولاتی چون بحران هویت و رابطه، سقوط ارزش های انسانی و تاثیرات مخرب ذهنیت معطوف به کار در جامعه می پردازد. دنیای موراکامی، دنیای تنهایی، سرسختی، سخت کوشی و پایداری است. او در مقابل دنیا کوتاه نمی آید، هدفی برای خود ترسیم می کند و ذره ذره، جزء به جزء، با دقت و نظم پیش می رود. اهل کمک گرفتن نیست. به حرف دیگران هم اعتنایی نمی کند که او را منع می کنند. برگشتن در کار او نیست، باید به مقصد برسد. تکاپوی او جهانی را به تکاپو وا می دارد. موراکامی نویسنده ای نیست که در پی شهرت باشد یا به راحتی به مصاحبه تن در دهد و از همین روست که هنوز اطلاعات زیادی از زندگی خصوصی وی در دست نیست، پدر او یک کاهن بودایی و مادرش دختر تاجری اهل اوزاکا بود. ابتدا در رشته هنرهای نمایشی در دانشگاه وازه دا مشغول شد اما تحصیل در دانشگاه چندان باب طبع وی نبود و او بیش تر وقت خود را در دانشگاه صرف خواندن فیلمنامه های موزه ی سینمایی دانشگاه می کرد. او جمله ای معروف در مورد مدرسه نیز دارد: مهم ترین نکته ای که می توان در مدرسه آموخت این است که مهم ترین نکته ها را نمی توان در مدرسه آموخت.

وی تا سال 1978 ( 29 سالگی ) چیزی ننوشت و در این سال به تاسی از ونه گات و براتیگان در شش ماه رمان ترانه باد را بشنو را نوشت و برنده ی جایزه ی نویسندگان تازه کار یکی از مجلات شد. موفقیت چند داستان کوتاه و رمان دومش سبب شد کلوپ جاز که تا آن زمان کار اصلی او بود و با همسرش آن را اداره می کرد را بفروشد و به آمریکا برود و در این سفر ریموند کارور را ملاقات کند، در مورد کارور می گوید: (( وی بی تردید ارزنده ترین آموزگار و همچنین بزرگترین دوست ادبی من بوده است.))

با تعقیب گوسفند وحشی ( سومین رمانش ) که در سال 1982 منتشر شد موقعیت خود را تثبیت کرد،  اما اولین باری بود که رمانی را آغاز می کرد بی آنکه بداند چه می خواهد بنویسد، بلکه گذاشت داستان خود نوشته شود، درباره این شگرد خود که هنوز در بست در خدمت اوست می گوید: (( این یک جور بدیهه نویسی آزاد است. هرگز طرح نمی ریزم. هرگز نمی دانم صفحه بعد چطور از آب در می آید. خیلی ها حرفم را باور نمی کنند. اما لذت نوشتن رمان یا داستان در همین نکته است، چون نمی دانم چه اتفاقی می افتد. من به جست و جوی نوایی پس از نوای دیگر هستم. گاهی که شروع می کنم، نمی توانم دست از کار بکشم. مثل آبی است که از چشمه ای بجوشد، بسیار طبیعی و آسان جاری می شود.)) بی تردید جانمایه بزرگ داستان های موراکامی فقدان است، هر چند او از مشخص کردن منبع آن سر باز می زند، می گوید: (( این راز است، راستش نمی دانم این حس فقدان از کجا می آید، خیلی چیز ها را به عمرم از دست داده ام. مثلا دارم پیر می شوم و روز به روز از عمرم می کاهد. مدام وقت و امکاناتم را از دست می دهم. گاه حیرانم که در پی چیستم. فضای اسرار آمیز خاص خودم را در درونم دارم. این فضای تاریکی است. این پایگاهی است که هنگام نوشتن پا به آن می گذارم، این درِ مخصوصی برای من است. اشیای این فضا شاید همان چیز هایی باشد که در راه از دست داده ام، نمی دانم، لابد این یک جور ماتم است.)) یکی دیگر از دغدغه های مکرر رمان های موراکامی ایده ی هزار تو ( لابیرنت) است، شخصیت های او پیوسته در جست و جوی چیزی هستند و بیشتر وقت ها آن چیز راه خروج اضطراری از داستان های اوست. وی رمان نویسی است که می دود، او هر روز ساعاتی خاص را به دویدن اختصاص می دهد و بعد می نویسد، وی رابطه ی دویدن هایش با رمان ها و داستان هایش را بسیار تنگاتنگ می داند و می گوید ایده هایش را از دویدن هایِ روزانه اش می گیرد، جالب تر آنکه او در دوی ماراتن نیز شرکت کرده و برای خود رکوردی دست و پا کرده است، وی در کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم رابطه ی بین دویدن هایش با رمان ها و داستان هایش را مفصل شرح داده است. که در ادامه قسمتی از این کتاب را مرور می کنیم.

(( همیشه در مصاحبه ها از من می پرسند: مهم ترین قابلیتی که یک رمان نویس باید از آن برخوردار باشد چیست؟ خب مسلم است: استعداد، یک فرد اگر استعداد ادبی نداشته باشد هر قدر هم شور و اشتیاق به خرج دهد یا عرق بریزد، افاقه نخواهد کرد و باید فکر رمان نویسی را از سر به در کند. در این جا بحث بیشتر بر سر یک پیش شرط و امر واجب است تا یک قابلیت. بهترین اتومبیل هم اگر سوخت نداشته باشد قادر به حرکت نیست. اما استعداد هم عیب و نقصی دارد. در بیشتر موارد، فرد با استعداد نمی تواند کمیت یا کیفیت استعداد خویش را مهار کند. اگر میزان آن را کافی نداند و بخواهد دامنه ی آن را گسترش دهد و یا با اجبار بخواهد زمان بیش تری از آن بهره بگیرد، در هر دو صورت با مشکل عدیده ای مواجه خواهد شد. استعداد از قوانین خاص خود پیروی میکند و هر وقت بخواهد فوران می کند. وقتی هم که چشمه ی آن بخشکد، خشکیده است و دیگر کاری از دست کسی بر نمی آید. برخی از شاعران و خوانندگان موسیقی راک که نبوغ شان در اوج شهرت و افتخار پژمرده است و کسانی چون شوبرت و موتزارت که مرگ زود هنگام و غم انگیزشان چهره ای اسطوره ای به آنان بخشیده، از استعدادهای این چنینی بر خوردار بوده اند در حالیکه سایرین، بسیاری از ما؛ نمی توانیم به سبک و سیاق آنان عمل کنیم. اگر از من بپرسند که دومین قابلیت مهم برای یک رمان نویس چیست. پاسخ آن را نیز بسیار ساده و بدیهی می یابم: تمرکز، یعنی همان توانایی معطوف ساختن تمامی استعداد های محدود خود بر امور اساسی در لحظه. بدون آن نمی توان کاری ارزشمند ارائه داد، حال آنکه با تمرکز دقیق و کافی می توان استعداد پریشان و یا حتی استعداد نیم بند را سرو سامان داد. خود من معمولا هر روز صبح به مدت سه تا چهار ساعت روی موضوعی تمرکز می کنم. پشت میزم می نشینم و هوش و حواسم را یکسره  معطوف به بحثی می کنم که در آن لحظه درباره اش می نویسم. چیز های دیگر را نه می بینم و نه به آنها فکر می کنم. حتی یک رمان نویس بسیار با استعداد  هم که ذهنی انباشته از ایده های بکر و درخشان دارد، چنانچه بر فرض مثال از مسئله ای در رنج و عذاب باشد، توانایی نوشتن را از دست خواهد داد. رنج مانعی تمرکز می شود. منظورم از گفتن جمله ی (( بدون تمرکز نمی توان کاری ارزشمند ارائه داد )) دقیقا همین است.

قابیلت مهم بعدی برای یک رمان نویس، استمرار و پایداری است. اگر کسیسه تا چهار ساعت در روز بر نوشته اش تمرکز کند و بعد از یک هفته خسته شود قادر به نوشتن به نوشتن اثری بلند نخواهد بود. یک داستان نویس یا کسی که سودای نوشتن یک رمان را در سر می پروراند باید قادر آن قدر توان و حوصله داشته باشد که به مدت شش ماه، یک سال یا دو سال هر روز بر کارش تمرکز کند. آن را می توان با عمل تنفس مقایسه کرد. اگر تمرکز را فرایند نفسگیری و دم بدانیم در آن صورت، استمرار، هنر آرام آرام نفس بیرون دادن و باز دم است، در عین حال که هوا نیز در شش ها ذخیره می شود. چنانچه توازنی میان این دو بر قرار نشود در دراز مدت نمی توان کار رمان نویسی را ادامه داد، یا دست کم کاری بسیار سخت خواهد بود. پس باید بتوان دم و بازدم، هر دو را انجام داد. خوشبختانه ای دو آموزه ( تمرکز و استمرار ) چون اکتسابی هستند و کارایی شان با تمرین و تکرار بالاتر می رود، تفاوت اساسی با استعداد دارند. با هر روز پشت میز نشستن و واداشتن خود به تمرکز بر موضوعی می توان هر دو را فرا گرفت. از بسیاری جها ت شبیه فرایند ورز دادن عضلات است. باید مدام پیام اصلی موضوع مورد تمرکز را  به سرتاسر بدن ارسال کرد و از دریافت کامل اطلاعات لازم برای جسم، به منظور نوشتن روزانه و تمرکز بر کار، اطمینان حاصل کرد.پس از مدتی، رفته رفته دامنه ی توانایی انسان گسترش می یابد و با ذوق زدگی ارتفاع مانعی را که باید از روی آن بپرد بالاتر می برد. همان احکامی که در دویدن های روزانه برای تقویت عضلات و پرورش جسم اعمال می شود در اینجا نیز مصداق دارد. انگیزه ای در کار خود ایجاد کنید و آن را حفظ کنید و تکرار کنید. بردباری در این راه حکم یک (( باید)) را دارد. به شما قول می دهم که به نتیجه خواهید رسید. ریموند چندلر، نویسنده ی برجسته ی داستان های جنایی، یک بار در نامه ای اعتراف کرده بود که هر روز حتی اگر یک خط هم ننویسد پشت میز تحریرش می نشیند و بر موضوعی تمرکز می کند. من خوب می دانم نیت او از این کار چه بوده است. چندلر از این طریق بنیه و توان لازم برای ادامه ی کار حرفه ای خود را به دست می آورده و نیروی اراده اش را آرام آرام تقویت می کرده است. او چنین تمرین روزانه ای را الزامی می دانسته است. من اساسا نوشتن رمان را کار جسمانی می دانم. نوشتن عملی ذهنی است ولی به پایان بردن یک کتاب رمان به کار جسمی بیشتر شباهت دارد. اکثر مردم فقط لایه های ظاهری کار را می بینند و گمان می کنند نویسندگان در اتاق کار خود در کمال آرامش به کار ذهنی مشغول اند. خیال می کنند هر کس بتواند یک فنجان قهوه را از روی میز بلند کند رمان هم خواهد نوشت.

من بیشتر دانسته هایم را در نویسندگی از طریق دویدن های روزانه آموخته ام و این آموزه ها درس هایی عملی و فیزیکی بوده اند. تا کجا می توانم بر خود فشار بیاورم؟ چه میزان استراحت کافی است و چه میزان از حد می گذرد؟ تا کجا می توانم در امری پیش بروم بی آنکه به ظرافت و انسجام آن لطمه ای بخورد؟ و ... .

جمع آوری: محمد حسینی کاریزکی

منابع:

مقدمه کتاب پس از تاریکی ( هاروکی موراکامی ) به ترجمه مهدی غبرائی

مقدمه کتاب کافکا در کرانه ( هاروکی موراکامی ) به ترجمه مهدی غبرائی.

مقدمه کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم ( هاروکی موراکامی ) به ترجمه مجتبی ویسی.

مقدمه کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل ( هاروکی موراکامی ) به ترجمه محمود مرادی.

بخشی از کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم ( هاروکی موراکامی ) به ترجه مجتبی ویسی.