مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

خداحافظ آقای الهامی/ داستان کوتاه

خداحافظ آقای الهامی

 

To: m_k3@yahoo.com

عکاسی نیم رخ Subject:

2 Dec

سلام، اگر چیزهایی که پشتِ این پاکت نوشته شده و الان رو به روی من است درست باشد شما باید آقای الهامی باشید، اولا باید بگویم این اولین باری است که اینطور کاری می کنم، منظورم این است عکسهای زیادی توی مغازه‌ی ما مانده و کسی نیامده دنبال‌شان ولی هیچ وقت به هیچکدام‌شان زنگ نزده ام تا یادشان بیندازم بیایند و عکس ها‌شان را ببرند، همیشه با خودم می گویم کسی که برای عکسش آن‌قدر ارزش قائل نشده که بیاید و بگیردش همان بهتر عکس را نداشته باشد، حتما الان می گویید پس چرا به شما ایمیل زده‌ام، سوال خوبی است، راستش وقتی می‌خواهم اینجور پاکتها را بیندازم اتاق پشتی، عکس ها را نگاه می کنم تا ببینم چه عکسهایی آنقدر کم اهمیت هستند که می‌توانند فراموش شوند، باورتان نمی شود اما بیش‌ترشان واقعا عکس های معرکه‌ای هستند، از آن جور عکس ها که با دیدنشان می شود کلی قصه و ماجرا توی ذهنت برای‌شان بسازی، با این همه به هیچ‌کدام‌شان زنگ نمی زنم، گرچه شماره هاشان را نوشته ایم پشت پاکت‌ها اما استفاده‌ای ندارند، گفتم که عکسی که صاحبش آن را فراموش کند، همان بهتر که ...، پاکتِ شما تنها پاکتی بود که پشتش شماره ای نبود، آدرس ایمیل بود و کنارش نوشته شده بود (آقای الهامی) البته دلیل کنجکاوی من این نیست، آخر چند نفر پیدا می‌شوند عکس یک سنگِ قبر را بدهند برای‌شان بزرگ کنیم و قاب کنیم؟ نمی‌دانم شاید صاحب این قبر برای‌تان اهمیت زیادی داشته، (شراره مرتضوی) این‌طور که روی این سنگ نوشته هنوز جوان بوده که ...، به هر حال این یکی با بقیه عکس‌ها فرق دارد، راستش سنگ قبر برای من خیلی ترسناک است، تا حالا توجه کرده‌اید بعضی از جوک ها چه‌قدر وحشتناکند؟ مردی که برای اثبات شجاعتش شبانه می رود گورستان و میخی می‌کوبد روی قبری، اما همین‌که می خواهد بلند شود می‌فهمد پالتو‌اش هم میخ خورده و چسبیده به قبر، همان زمان هم بقیه‌اش را گوش نکردم، خیلی وحشتناک است نه؟ ببخشید از موضوع فاصله گرفتم، به هر حال عکس‌تان آماده است برای تحویلش بیایید به عکاسیِ نیم رخ، خیابانِ دانشجو، من هم خوشحال می شوم ببینم‌تان، دلم می خواهد بدانم قصه‌ی این سنگ قبر چیست؟ البته اگر فضولی نباشد.


با احترام

فرهاد مرادی


 

To: m_k3@yahoo.com

آخرین یاد‌آوری Subject:

10 Dec

سلام، این دومین ایمیلی است که برای شما ارسال می‌کنم، احتمالا قبلی را نخوانده‌اید، شاید اصلا ایمیل‌تان را چک نمی‌کنید، شاید هم خوانده‌اید و دوست ندارید عکس را بگیرید، آقای الهامی سال ها پیش دوستی داشتم که سنگ‌کار بود، گاهی اوقات برای چسباندن و جا دادن سنگ‌ها می رفت گورستان، یک‌بار تعریف کرد در حالی‌که داشته قبری را سر و سامان می داده ناگهان گوشه‌ی قبر ریخته و خودش با چشم‌های خودش دیده که جنازه‌ی زیر سنگ سالم است، می دانی چه می گویم؟ حداقل یک سال از مردن یارو گذشته بوده و دیگر باید می‌پوسیده، اما سالم بوده، بعضی جاها به این جنازه‌ها قدیس می گویند و خلاصه هر جا که بروی و جنازه‌ای را ببینی که نپوسیده مردم به آن احترام می‌گذارند، ولی به نظر من خیلی وحشتناک است، جنازه اگر جنازه باشد همان بهتر که بپوسد، جنازه اگر نپوسد و از بین نرود که جنازه نیست، به نظرم نپوسیدن یک آدم مرده همان‌قدر وحشتناک است که پوسیدن یک آدم زنده، حتما می‌پرسید این ها چه ربطی به شما دارند؟ راستش باید اعترافی بکنم، من شب‌ها، در واقع هر شب، کابوسی می بینم که با دیدن عکس شما خیلی واضح آمد جلوی چشمم، کابوسِ وحشتناکی است، تک و تنها نشسته‌ام روی سنگِ قبری و همین‌طور که با دستِ چپ میخ را مستقیم گرفته‌ام، با سنگی می زنم تا فرو رود توی قبر، لحظه‌ای که متوجه می شوم پالتوام را میخ کرده‌ام و خودم را گیر انداخته‌ام ناگهان سنگ شکافی بر‌ می‌دارد و صورتِ زنی که کاملا سالم است از لای شکاف خودش را نشان می‌دهد، در حالی‌که می خندد، راستش را بخواهید برای همین است که می‌خواهم شما را ببینم، پس اگر این ایمیل را خواندید لطفا جوابش را بدهید تا ملاقاتی ترتیب بدهیم. در انتها باید بگویم که موضوع ایمیل (آخرین یاد آوری) را زیاد جدی نگیرید، فقط می‌خواستم مشتاق شوید و بخوانیدش، اگر نیایید باز هم برای‌تان ایمیل می زنم.


با احترام

فرهاد مرادی


To: m_k3@yahoo.com

خدانگهدار آقای الهامی Subject:

24 Dec

اولش که فهمیدم آمده‌اید و عکس را برده‌اید خیلی شگفت زده شدم، اما وقتی ایمیلم را چک کردم و دیدم جوابی ندادید حالم خراب شد، چرا شما نمی خواهید من را ببینید؟ چرا باید درست روزی بیایید و عکس را بگیرید که من نباشم؟ چرا جوابم را نمی دهید؟ شما من را می‌شناسید؟ اصلا شاید شما عکس را نگرفته‌اید، شاید این همکارِ نامردِ من عکس را گم و گورش کرده، آخر می‌دانید چند وقتی است برایم از این ژست‌های مهربانانه می‌ گیرد و به خیال خودش می‌ خواهد کمتر عذاب ببینم، دیروز که عکس شما توی دستم بود و اشک می ریختم متوجه شدم من را می بیند برای همین احتمال می دهم کارِ خودش باشد، حالم به هم می خورد از این کار‌هایش، انگار با این کار‌هایش دارد دوباره و دوباره یادآوری می‌کند که مقصر منم و باید عذاب بکشم، اصلا شاید شما هم می خواهید عذابم دهید، نکند شما هم من را مقصر می دانید؟ آخر به من چه که زنم بعد از طلاق خودش را کشته؟ مگر مجبورش کرده بودم طلاق بگیرد؟ مگر خودش هزار تا بهانه نیاورد که جدا شود؟ مگر مهرش را نبخشید تا طلاقش دهم؟ مگر از زندگی با من حالش به هم نمی خورد؟ به من چه؟ همه این اتفاقات مزخرف به من چه ربطی دارند؟ به من چه ربطی دارد که مردی برای اثبات شجاعتش نیمه شب می رود گورستان و میخ می کوبد روی قبر‌ها؟ به من چه که جسدی برای اثبات پاک بودنش تصمیم می گیرد فاسد نشود، آخر به من چه؟ این زن از من چه می خواهد؟ چرا هر شب توی خواب من را می کشاند پای قبرش با میخی که توی دستم گذاشته؟ چرا می خندد؟ چرا فاسد نشده؟ چرا راحتم نمی‌گذارید؟ چرا همیشه این منم که مقصرم؟ چرا؟

من را ببخشید، نمی دانم، شاید زیاده‌روی کردم، شاید شما هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانید، شاید هیچ‌کدام از این ایمیل‌ها را نمی‌خوانید، هر چند دیگر تفاوتی برایم نمی‌کند، خداحافظ آقای الهامی. خداحافظ برای همیشه. فردا روز تولدم است و الان که فکر می‌کنم می‌بینم چه‌قدر خوب است روز تولد و مرگ آدم یکی باشد، راستی مبادا خودتان را مقصر بدانید، این خواستِ قلبی خودم است، فقط برایم دعایی بکنید، دعا کنید جسدم فاسد شود.


فرهاد مرادی

 

محمد حسینی کاریزکی

*آش خوردن تکنیک دارد* / روایت

 گاهی روایاتی دارم که دوست دارم و می توانم بگذارمشان روی وبلاگ، این هم یکی از آنها:



*آش خوردن تکنیک دارد*


آش خوردن مهارت می خواهد، سابقه می خواهد تا فنِ کار دستِ آدم بیاید، من آش خورِ حرفه ای نیستم اما هر بار که می خورم دوباره به خودم ثابت می شود که آش خوردن به همین سادگی ها نیست.
دیروز همینطور که قاشق را می چرخاندم توی بش...قابی که ازش بخارِ داغ بلند می شد و می زد زیر دماغم نگاهم افتاد به شیشه ی کشک، کشک ها از آنجور چیز ها هستند که هر بار مزه ای می دهند و بستگی دارد چه کسی درستشان کرده باشد و خلاصه ناگهان دلم خواست محتویات شیشه را امتحان کنم کمی ریختم گوشه بشقاب و سعی کردم فقط قسمتِ خیلی کوچک از آش را آلوده کند، بعدش قاشق را بردم نزدیک دهان و طبق معمول خوشم نیامد! باز دوباره رسیدم به نقطه ای که حس می کنم پرتگاه است یا باید از روی آن بپری یا بیخیال بشی و برگردی، شاید هم بپری اما بیفتی ته دره! چه باید می کردم؟ قاشق را گرد تا گرد بشقاب می چرخاندم تا این مقدارِ کم از کشک قاطی همه آش شود و مزه اش کم رنگ؟ نکند مزه اش کم رنگ نشود؟ نکند مزه اش بماند و کلِ بشقاب حرامم شود! شاید بهتر است این ذره را به زور هم که شده با یک قاشق بخورم تا بقیه آش سالم و به دور از کشک بماند، یک قاشق آش با مزه بد خوردن بهتر است از خوردن یک بشقاب آش با مزه بد، بله همان کار را کردم. تصمیم گرفتم یک قاشق را با مزه ای دوست نداشتنی بخورم تا بقیه آش برایم لذت بخش باشد و این تصمیمی مهم بود، خیلی مهم.