مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

زن های من

زن های من

 

مرد و زنش روی صندلی عقب نشسته بودند و من مشغول رانندگی بودم.همانطور که از آینه عقب را می پاییدم چند باری اتفاقی چشمم به چشمان زن افتاد.

در آینه چشمان درشت و مشکی و ابروهای باریک و کشیده اش به شدت خود نمایی می کرد بگذریم از لب های ناهنجارش که مثل لکه ی سیاه روی پیراهن فریبا آن هم در شب عروسی مانع این شده بود که چهره ای فوق العاده  رویایی داشته باشد.

چندی بعد همانطور که نگاهم روی جاده سُر می خورد ٬ حس  کردم که مرد از عقب به من نگاه می کند ٬نگاهی که در آن حرف های بسیار است.همان اول که سوار ماشینم شدند خوب بر اندازش کردم بیش ترین چیزی که در چهره اش خود نمایی می کرد بینی گنده اش بود که واقعن حیف  آن زن برای او٬ مثل من و سوسن که هرگز به هم نمی آمدیم. البته بد ریختی از سوسن بود نه من.یه کمی هم شبیه فرهاد و مرجان بودند که مرجان وقتی فهمید  با فرهاد نمی سازد از او طلاق گرفت و زن من شد. این را هم بگم که من هرگز در این فکر نبودم که آن زن هم از شوهردماغ  گنده اش جدا شود و با من ازدواج کند.    

 

با خودم گفتم:

_این عوضی با خودش چی فکر می کنه که اینطوری به من زل زده حتمن فهمیده که من از آینه زنش را می بینم.حالا می خواد مچمو بگیره یعنی واقعن فکر می کنه من می خوام مخشو بزنم استغفرالله.

 

کم کم عصبی شدم ٬ دندان های فک بالا و پایینم زورآزمایی می کردند و هیچکدام کوتاه نمی آمدند تا دوباره چشمان آن زن را دیدم و بازهم نگاه مرد  را حس کردم.

 با خودم گفتم:

_لعنتی ... فکر این مرده خیلی منحرفه... حتمن فکر می کنه که من دارم  زنشو بدون لباس توی ذهنم تصور می کنم چه آدمایی پیدا می شن

 

تصمیم گرفتم چند دقیقه ای به آینه نگاه نکنم٬ حتی اگر خیلی ضروری باشد٬ تا بلکه شک بی دلیل مرد نسبت به من از بین برود. اما هنوز نگاهش را حس می کردم ٬ که تصمیم گرفتم ناگهانی برگردم  و با مشتم بزنم به بینی بی ریختش،اول کمی اوضاع رو بررسی کردم وهمه ی شرایط را در نظر گرفتم تا مبادا فکر من را بخواند و با گرفتن دست من و خواباندن یک کشیده، آبروی چندین و چند ساله ی من را در امر مقدس دعوا زایل کند و از همه مهم تر در جلوی چشمان یک خانم محترم  ضایع شوم.کمی مشتم را گرم کردم تا سرعت عملم در هنگام ضربه بیش تر شود و بعد برای آخرین بار به آینه نگاه کردم تا چشمان سِحر کننده او را ببینم و ناگهان برگشتم و صحنه ای دیدم که تعجب کردم مرد با دقت به درختان بیرون خیره شده بود و مداد به دست چیزی می نوشت یا می کشید٬واقعن شانسش گرفت.  

چند دقیقه ای گذشت تا اینکه من دوباره به آینه نگاه کردم دیگر خبری از آن چهره ی زیبا نبود آینه کاملن سیاه بود چون او چادرش را روی صورتش کشیده بود.

با خودم گفتم:

_این مرتیکه ی کثافت آخر کار خودشو کرد چادر زنشو انداخته روی صورتش تا من نبینمش فکر کرده من زن ندیدم ٬ باید یه درس خوبی بهش بدم.

سریعن کنار جاده نگه داشتم و به سراغش رفتم او را   بیرون کشیدم و کمرش را محکم به ماشین زدم.

فریاد می زد:

_ آقا ی محترم..

نگاهش میکردم

_ ....آقا.....چت شده

بازم نگاهش می کردم

_اخه ....چه مرگت شده

از جیبم بیرون آوردم و جلوی چشمهایش گرفتم و  گفتم :

_بگیر عوضی ... بگیر نگاهش کن

شناسنامه ام بود . از نگاه کردن طفره می رفت و من مرتبن آن را در مسیر دیدش جا به جا می کردم.

_بیا این صفحه ی ازدواج است خوب نگاه کن.سوسن٬ مرجان٬ فرزانه٬ نسیم٬مینا٬فریبا اینا همه زنهای من هستن اونوقت تو فکر می کنی من به زن تو نگاه می کنم .

مرد نگاهی پر از سوال  به من کرد  که زن چادرش را کنار زد و چشم هایش را مالید و گفت:

_سینا ... چی شده

مرد گفت :

_هیچی عزیزم  مثل اینکه این آقا حالش خوب نیست داره هزیون میگه .

فهمیدم که خواب بوده و چه گندی زدم.

یقه ی پیراهنش را رها کردم و آرام آرام عقب رفتم ٬مرد کمی با پیراهنش ور رفت و آن را مرتب کردو به زنش گفت:

_بیا پایین ٬ بقیه راه رو با ماشینه دیگه ای می ریم .

می خواستم بگویم ببخشید ٬خواهش می کنم با من بمونید اما نمی شد خودم کار را خراب کرده بودم .

سوار بر ماشین حرکت کردم . ابروهایم در هم رفته بود و دندان هایم را روی هم فشار می دادم کاملن عصبی بودم چون در آینه چشمان او را نمی دیدم هر چند لحظه نگاهی می کردم اما از اینکه چیزی نمی دیدم عصبی تر می شدم تا اینکه دو نفر کنار خیابان دیدم که دست بلند می کردند اما خیال نداشتم آن ها را سوار کنم لحظه ای که از کنارشان رد شدم ناگهان دو عدد چشم از آن چشم های دلربا را دیدم نگه داشتم و دنده عقب گرفتم  ...

واقعن که دست بالای دست بسیار است.

 

 

 

 

محمد حسینی کاریزکی

تربت حیدریه مرداد 89

www.medadnevis.blogsky.com

mohok3@yahoo.com