مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

یک لیوان آبِ یخ / داستان کوتاه


((گوشی‌رو بردار ... الو ... منم ... چرا جواب نمی‌دی؟ اصلا چه بهتر، گوش کن ببین چی می‌گم، به یه مشکل برخوردم، به محض این‌که پیغامو شنیدی باهام تماس بگیر، خیلی فوریه، این دختره حسابی رفته رو اعصابم، کدوم دختره؟ درست میگی خوب، قرار نبود دختر باشه، اولش پسر بود اما کنترلش از دستم در رفت، می‌فهمی چی می‌گم؟ خودش می‌خواد دختر باشه، منم زورم بهش نمی‌رسه، باورت میشه؟ این اولین باره این‌طور مشکلی برام پیش اومده، شاید باور نکنی، اما این داستان سوار شده روم، هیچی دستِ خودم نیست، از همون اول خواست دختر باشه، هر بار خواستم بنویسم پسره، ناخودآگاه نوشتم دختره، قرار بود پسره باشه شخصیت اصلی و ماجراش با دختره فقط یه اتفاقِ عاشقانه کوچولو باشه تو زندگیش، اما انگار دختره حرف بیش‌تر داره واسه گفتن، حالا هم دختره شده شخصیت اصلی و پسره شده یه اتفاق خیلی بزرگ توی زندگیش، از همون اول احساس کردم مشکل‌دار می‌شه، برای همین تصمیم گرفتم از خیر این داستان بگذرم اما بی‌اختیار شب و روز تو فکرش بودم، حتی توی خواب، انگار واقعیه، مخصوصا تصویرِ افتادن لیوانِ آب از دست دختره و افتادنش روی فرش، پاشیدن یخ‌ها، قفل کرده بودم، انگار تا این رو نیارم روی ورق خبر از داستان دیگه‌ای نیست، حتی یک کلمه، اما فکر نمی‌کردم این‌قدر جدی بشه، دختره میمیره، باورت میشه؟ نمی‌خوام آخرش بمیره، می فهمی؟ اصلا قرار نبود این‌جوری از آب در بیاد، کلی نوشتم و پاک کردم تا یه جورِ دیگه‌ای بشه اما باز تهش همون‌ می‌شه، پسره یه دفه دختره رو ول می کنه، همین الان که دارم اینا رو بهت میگم باورم نمیشه پسره اینکارو می کنه، دختره هم مشکل داره، با حرفاش حسابی میره روی اعصابِ پسره، صد بار بهش التماس کردم، گفتم بزار این دیالوگا رو عوض کنم اما مگه گذاشت! نشد که نشد، اون‌قدر رفت رو اعصابِ پسره که ...، البته پسره هم دنبال بهونه بود، یه دفه قاطی کرد و گفت: ((آره، تو راست میگی، هی میگم امروز عصبی ام، باز حالیت نمیشه، اصلا تو راست میگی، ازت بیزار شدم، ازت خسته شدم.)) بعدش دختره می زنه زیرِ گریه، پسره همین‌طور که پله ها رو پایین میره صداشو می شنوه، حتی یه لحظه می‌خواد برگرده که دختره داد می‌زنه: ((کثافتِ آشغال، همتون همین‌طورین کارتون که تموم میشه می‌رین و پشت سرتون ...)) پسره می‌ره، نمی‌دونه دختره تا فردا دیگه زنده نیست، دختره گریه می‌کنه اما انگار خوشحاله، یه جورایی خوشحاله که داره به سمتِ مرگ می‌ره، متوجه این کارش نمی‌شم، باز تو شاید درکش کنی، بالاخره تو هم زنی دیگه، می خوام کمک کنی، کمک کنی افسار داستان رو بگیرم دستم، می‌خوام یه جورِ دیگه‌ای بشه، همون‌جوری که از اول توی ذهنم بود، می‌شنوی؟ باز خوبه الان نمی‌تونی بپری وسط حرفام، اگه بودی حتما می‌گفتی چقدر شبیه ما، تو رو خدا از این فکرای مسخره نکن، کجاشون شبیه من و توست؟ مگه یادت رفته؟ مگه خودت نگفتی با هم بودن‌مون به ضررمونه، پس خواهشا سعی نکن داستانامو ربط بدی به مسائل خصوصیم، خودتم می‌دونی که من و تو هیچ شباهتی با این دو تا احمق نداریم، نه من دنبال بهونه بودم، نه تو حرفی زدی که بری رو اعصابم، من و تو با هم توافق کردیم، حتما یادته دیگه، خودت گفتی اگه با هم باشیم نمی‌تونیم بنویسیم، باز اگه یادت باشه آخرِ حرفام گفتم به خاطر تو حتی حاضرم بیخیالِ نوشتن بشم، ولی تو زنِ عاقلی هستی، ما هر دومون تصمیم گرفتیم با هم نباشیم، پس خواهشا نگو شبیه ما، باشه؟ نمی‌دونم تا حالا برات همچین مشکلی پیش اومده یا نه، یعنی یه شخصیتی مثلِ این دختره تو کارات پیدا شده باشه که خودش داستان و زندگیش رو بگیره دستش و بره به سمتِ مرگ، به سمتِ نیستی، اما فکر می‌کنم می‌تونی راهنماییم کنی، می‌تونی کمکم کنی، دیروز نبودی؟ جات خالی بود، سارا می‌گفت چند روزیه آفتابی نشدی! خواهشا هر جا هستی خودتو نشون بده، یه اعلام وجودی بکن، زنگ بزن بهم، حتما الان می‌پرسی دختره تهش چطوری می‌میره؟ باورت نمیشه، یه مرگِ خنده دار، با آب، این دختره هر وقت عصبی میشه تند و تند آبِ یخ می‌خوره، حالا اگه مثلِ آدم بخوره که خوبه، یه صندلی توی خونش داره که پایه‌های عقبش در میره، خودش می‌دونه اما انگار می‌خواد با خودش بازی کنه، می‌ره روی صندلی می‌شینه و با خیالِ راحت آب می‌خوره، کلِ وزنشو می‌ندازه روی پایه‌های عقبی، تا جدا بشه، ولی نمی‌شه، چرا نمی‌شه؟ چون من نمی‌زارم، اما اون‌قدر زور می‌زنه که بالاخره ...، وقتی میوفته آب میپره توی گلوش و خفه می‌شه، چه مرگِ مسخره‌ای، باور کن کلی بهش التماس کردم این‌کارو نکنه یا حداقل بزاره سرش رو یه کم، فقط یه کم جا به جا کنم تا آب مستقیم بره توی شکمش یا چه می‌دونم برگرده و بریزه روی فرش، یه کلمه است دیگه، می‌تونم خیلی راحت تایپش کنم، خرجی که نداره، همش چند تا کلمه، بهش گفتم اصلا برام مهم نیست داستان بد از آب دربیاد، شاید این‌طوری جذاب تر بشه اما بهش گفتم حاضرم از همه چی بگذرم، حتی بیخیالِ نوشتن بشم یا داستان بشه یه داستانِ آبکی، فقط اون زنده بمونه، اما مگه گذاشت! دیشب خیلی به هم ریخته بودم، اومدم در خونت، لامپِ اتاقت روشن بود، ولی هر چی زنگ زدم باز نکردی، گوشیتم که جواب نمی‌دی! راستی اون صندلی‌ رو درست کردی؟ چند بار گفتم بده ببرم تعمیرش کنم یا حداقل بندازش بیرون، دیگه تاکید نمی‌کنم، فوری بهم زنگ بزن، صد بار بهت گفتم منو در جریانِ کارات بزار و این‌قدر نرو رو اعصابم، ببینم تو که خدایی نکرده از این عادت‌های مسخره نداری؟ نه؟ منظورم عادت‌هایی مثلِ خوردن آبِ یخ روی اون صندلیه لعنتیه.))

 

 

محمد حسینی کاریزکی

تربت حیدریه، بهار 93

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد