مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

بچه ها را از کجا می خرند!


تقریبا در وسط سالن پنجره ای است رو به حیاط، دراز و طولانی، با لبه ای پر از مجسمه های کوچک و شیری رنگ، ادوارد دستمالِ سفیدِ تمیزی به دست دارد و با دقت فراوان یکی یکی مجسمه ها را تمیز کرده و دوباره می گذاردشان پای پنجره. پشتِ سرِ او به فاصله ی یک وجب دنیس است او هم مجسمه ها را یکی یکی بر می دارد و با دستمالش آن ها را غرقِ در کثیفی می کند و دوباره می گذاردشان پای پنجره.

ادوارد مجسمه ی جدیدی بر می دارد، آن را با هوایِ دهانش مرطوب می کند و دستمالش را می کشد روی آن:

(( امروز کارمان را دیرتر شروع کرده ایم معلوم نیست تا ظهر تمام بشود. ))

دنیس که تقریبا خودش را روی ادوارد انداخته می گوید:

(( بله ... بله ... اسمش امیلی بود، فامیلیش را ؟ ... نمی دانم، فراموش کردم، چه فرقی می کند؟ او تنها دوستم بود.))

ادوارد مجسمه ای را به لباسش می مالد: (( دنیس اینقدر من را هول نده، باید تمیزشان کنم دیگر، نمی توانم که آنها را نیمه کثیف رها کنم برای تو. ))

دنیس چشمانش را به بیرون از پنجره در صحن حیاط می اندازد و می گوید:

(( من فقط امیلی را دوست داشتم، بقیه ی بچه ها به من می گفتند دیوانه ی منگُل، من هم در دل می گفتم دیوانه ام که دیوانه ام به شما چه؟ اول ها که مادر مرا به زور می گذاشت پیش بقیه، آنها همه شان دنبال یک توپ قرمز و بزرگ می دویدند و خودشان را به زحمت می انداختند، آخرش هم آن را پرتاب می کردند به سمت حلقه ای که نمی دانم کدام آدمِ احمقی آن را آنقدر بالا نصب کرده بود که دستِ هیچ کدامشان نمی رسید، بعد که توپ داخل سبد نمی شد بر سر یکدیگر فریاد می کشیدند و فحش های آب داری به هم می دادند و همینطور که از کنار من می گذشتند آبِ دهانشان را می ریختند به صورتم، لزج بود و پاک کردنش مصیبتی داشت اما داغ بود، بعضی روز ها پاکشان نمی کردم تا مادر که می آید من را ببرد، خوشحال شود و بداند که بچه ها مرا هم داخل بازی شان راه داده اند اما او که می رسید بلافاصله من را دنبال خودش می کشید و صورتم را به نحوی می شست، انگار نه انگار چیزی دیده، پدر اگر من را در آن وضعیت می دید قاطی می کرد و سرِ مادر فریاد می کشید و می گفت، این را باید ببریم دیوانه خانه، چرا قبول نمی کنی؟ این درست بشو نیست، وقتی که مرا بالاخره آوردن اینجا بابا گفت: از روز اول گفتم این را بیار اینجا، حالا خوب شد، دیدی چه گندی بالا آورد؟ حالا خودمان هم باید از اینجا گورمان را گم کنیم، ولی مادر فقط اشک می ریخت و صورتم را دست می کشید.))

ادوارد قدمی به جلو بر می دارد، مجسمه ی بعدی را می پیچد لای دستمالش: (( الان است که سر و کله ی پرستار پیدا شود و مجبورمان کند کارمان را نیمه تمام رها کنیم.))

دنیس ادامه می دهد:

(( امیلی را اولین بار در همان محوطه ی بازی بچه ها دیدم، وقتی بچه ها مثلِ هر روز صورتم را پر از آب دهان کرده بودند جلو آمد و با دستمالش صورتم را پاک کرد و دستم را در دستانش گرفت. داغ بود، داغ و لذت بخش، روزهای بعد نگذاشت بچه ها مرا خیس کنند و در واقع مرا از بازی با بچه ها محروم کرد، اما من ناراحت نبودم، بازی با دست های او خیلی بهتر بود، آب دهان داغ بود اما دستان او داغ تر و جالب تر، امیلی می گفت عاشق بچه است، می گفت برادرِ کوچکی دارد که دوست دارد خرابکاریش را عوض کند ولی مادرش اجازه نمی دهد، امیلی مادر و پدرش را دوست نداشت، او همیشه می گفت فقط مرا دوست دارد، البته قبل از روزی که توی گاراژِ خانه شان لخت شدیم و او گریه کرد. ))

ادوارد سرعتش را زیاد تر می کند و می گوید: (( زود باش دنیس زود باش، وقت دارد تمام می شود و کارمان لنگ می ماند، واقعا شرمندم، چون مجبورم این ها را نیمه تمیز رها کنم برای تو. ))

دنیس که از افزایش سرعت خوشحال است ادامه می دهد:

(( چی؟ ... آره ... آره از من بزرگتر بود چند سالش را نمی دانم اما امیلی از من بزرگتر بود، گفت باید به خانه شان برویم، گفت بیا آنجا تا با هم بچه درست کنیم، من به او گفتم بچه را دوست دارم اما این را هم گفتم که نمی دانم بچه ها را از کجا می خرند! امیلی گفت من به این کار ها کاری نداشته باشم و فقط فردا همراه او بروم، شبش به پدرم گفتم بچه ها را از کجا می خرند؟ شما منو از کجا خریدین؟ اما او گریه کرد و سرم را فشار داد به سینه اش، داغ بود اما نه به داغیِ پستان های امیلی، فردایش که به گاراژِ خانه ی امیلی رفتیم، امیلی تمام لباس هایش را در آورد و شروع کرد به کندن لباس از بدنِ من و دائم خودش را به من می مالید، من هم که گرمای تنش را دوست داشتم مقاومتی نکردم تا وقتی که رفت گوشه ای نشست و گریه کرد، بعدش گفت: تو هنوز خیلی بچه ای، به تو بچه نمی دهند. من هم در جواب گفتم: به مادرم می گویم برایمان بخرد، او می خرد. ولی امیلی همچنان گریه می کرد و  من را به زمین بازی برگرداند، چند روزی دیگر پیدایش نبود. تا اینکه... ))

ادوارد نگاهی به پشت سرش می اندازد و بعد از نگاه کلی به مجسمه ها می گوید:

(( آفرین دنیس، آفرین، همه را کثیف کرده ای، آفرین. ))

دنیس ادامه می دهد:

(( دوباره سر و کله اش پیدا شد، گفت مغازه ی بچه را پیدا کرده و باید با هم برویم یکی از آن تپل هایش را بخریم، پس دستم را گرفت و دنبالِ خودش کشید، من را گذاشت جلویِ خانه ای، گفت حواست باشد و اگر کسی آمد فریاد بزن، اما کسی نیامد و امیلی با بچه آمد پیش من، گفت برویم، نمی دانم کجا رفتیم، فقط می دانم خانه ی امیلی نبود، در و دیوارش رنگ و رو رفته و خراب بود و هیچکس در خانه نبود، امیلی بچه را روی میز خوابند و گفت: حالا باید صبر کنیم تا خودش را خراب کن، زیاد طول نمی کشد. امیلی مدام پوشکش را باز می کرد و می بست، بچه هم مدام گریه می کرد، وقتی امیلی رفت تا دوباره برای بچه غذا بیاورد من که می خواستم امیلی را خوشحال کنم پوشکش را باز کردم و توی پوشک خرابکاری کردم تا او بیاید و پوشک خیس را  عوض کند، اما همان لحظه صدای شکستن در آمد و وقتی رفتم به سمت در چند پلیس با لباس های زیباشان با وسیله ای سیاه مدام زدند توی سرم، آنقدر زدند که تمام سرم پر از خون شد، یک خونِ داغِ داغ. وقتی چشمانم را باز کردم و کمی توانستم روی پاهایم بایستم از پنجره امیلی را دیدم که دارد می دود و پلیس هم به دنبالش، تا اینکه صدایی خیلی بلند و وحشتناک امیلی را انداخت روی زمین، بچه هم افتاد، امیلی و بچه اش هیچ کدام دیگر بیدار نشدند، آنها برای همیشه خوابیدند و بدنشان سرد شد. خیلی سرد. ))

زنی چاق و قد کوتاه همانطور که دستانش را بر هم می زند و سرش را به همه طرف می چرخاند فریاد می زند:

(( همه بیان اینجا، بیاین ... بیاین ... وقتِ ناهارِ.))

ادوارد دستمالش را لوله می کند و می گذارد لای دو مجسمه:

(( خدا کند این زنِ گردالو علامت ما را به هم نزند، و الا فردا مجبور خواهیم شد کارمان را از اول شروع کنیم.))  ادوارد دوباره تمام مجسمه های پشت سرش را چک می کند و ابروهایش در هم می رود:

(( اَه دنیس، باز آن مجسمه را جا اندختی! امروز دیگر نمی گذارمش بروم، خودم ترتیبش را می دهم.))

ادوارد به مجسمه نزدیک می شود که دنیس از پشت گردن او را می گیرد و فشار می دهد، صورت ادوارد لحظه به لحظه قرمز تر می شود، دنیس با بازوانش گرمای گلوی ادوارد را حس می کند و همچنان فشار می دهد تا اینکه چند نفر با چوب های سیاهشان می زنند بر سرِ دنیس و دنیس پخش زمین می شود، ادوارد که دیگر از دنیس گریخته به سمت مجسمه می رود و مجسمه ی کوچک را پرت می کند روی زمین.

و دنیس به خاطر افتادنِ مجسمه ی یک بچه بر روی زمین می میرد، گرچه پزشکان به دروغ علت مرگ او را خون ریزی مغزی خواهند نامید.

 

محمد حسینی کاریزکی

پاییز 92

 

 

چادرم را فراموش کرده بودم!

تا حالا نمی دانستم هر روز که از خانه می زنم بیرون چادری دارم و شاید یک روسری روی سر!

سابق می پنداشتم زنان ایران نماد بی چون و چرایِ عدم تناسب ظاهر و باطن هستند از آنجا که خانم هایی را می دیدم با افکار مدرن و غربی و گاهی حتی ضد اسلامی، اما چادر و روسری را محکم می پیچیدند دورشان! کسانی که به قول  آقای رضا قاسمی به برابری کامل حقوق زن و مرد و لذت جنسی برابر باور دارند اما زمان طلاق می گویند: (( 20 سال عمرمو ریختم به پات! ))

اما خانم های عزیز در پاسخ به این می گویند:

(( عادتمان شده است، بدون روسری انگار نصفِ وجودمان رو جا گذاشتیم، حتی با اینکه اعتقادی بهش نداریم.))

 به این طریق زنِ ایرانی در وجودم شده بود نمادی برای تضاد!

اما وقتی کمی دقیق تر شدم دیدم کلِ جامعه تضاد است و مرد و زن ندارد، نزدیکترین مثال خودم هستم حالا می دانم هر روز که از خانه می زنم بیرون باید حواسم را جمع کنم تا مبادا چادر و روسری را فراموش کرده باشم، چادرِ من اما اندکی متفاوت است از آنهاست که دیده نمی شود و من هم دقیقا به آن عادت کرده ام.

در خیابان، بازار، دانشگاه یا هر جای دیگر که قدم می زنم چشمانم فقط سنگ فرش ها را میبینند با اینکه هیچ ترس و واهمه ای از خدا برای نگاه به نامحرم ندارم، حتی گاهی یک دفعه در خیابان زنی فریاد می زند:

(( محمد ، محمد. ))

سرم را که بالا می برم مادرم را میبینم یا خاله یا ... !

مدتی تلاش کردم بیرون بیایم از این عادات، آخرش نشد که نشد، تلاش بی فایده است، حالا هر بار از خانه بیرون می زنم، حواسم را جمع می کنم تا چادر را فراموش نکنم!