مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

مثل دستکش

مثلِ دستکش

 

اولین نفری که فهمیده بود مادرم بود، همان صبحی که بالایِ سرم گفته بود:

(( پاشو مدرسه دیر میشه ها ... دستاشو نگاه کن شبیه عروسکای پلاستیکی شده))

چشمانم کامل باز نشده بودند و حالتی بین خواب و بیداری داشتم، اما وقتی لباس عوض می کردم یه چیز هایی دستگیرم شده بود، موهایم شبیه نخ بودند و وقتی دست راستم اتفاقی فشار خورد، رفت داخل؛ اما با یک تقه دوباره در آمد، این تقه زدن ها را وقتی با عروسکهایم ور می رفتم یاد گرفته بودم.

از قرمز بدم میاد، چون یک روزکه کلاس رفته بودم همه با هم خوانده بودند:

((عروسکِ قشنگِ من قرمز پوشیده .... ))

من هم بدون اراده شروع کرده بودم به رقصیدن، سحر از همه بد جنس تر بود همیشه وقتی معلم درس می داد از پشت دکمه ی روی کمرم را می زد و منم شروع می کردم به رقصیدن و آواز خوندن. خانم معلم هم برای تنبیه کردنم می گفت دراز بکش روی زمین، من هم اول کمی با نگاهم التماسش می کردم، آخر چیزی بدتر از این نیست که مجبور باشی بخوابی، ولی در نهایت تسلیم می شدم و دراز می کشیدم. پلک هایم نیز طوری ساخته شده بودند که خودشان بسته شوند، همیشه کمی در آن تاریکی قدم می زدم و مبارزه می کردم، اما در نهایت ثمری نداشت.

مامانم وقتِ حمام کردن همیشه می گفت:

(( اه ... جنسای جدید همشون به درد نخورن...))

آخه یا پام از جایش در می رفت یا دستم و مجبور بود دوباره آن ها را جا بدهد. بعضی وقتا می گفت:

(( کاشکی حداقل یکی از اون عروسک های قدیمی می شدی که هر چی می زدیش چیزیش نمی شد.))

حتی یک روز صبح که بیدار شدم موهایم روی سرم نبود، مثلِ اینکه خواهرِ کوچکترم آخرِ شبی با من بازی می کنه و ... .

 ولی بابام زیاد با من حرف نمی زند شاید به این خاطر که می دانست خودش این بلا را سرم آورده!

آنروز همه ی بچه ها با شوق و ذوق به عروسکهایی نگاه می کردند که کج و راست می شدند، گاهی می خندیدن، گاهی گریه می کردند، همانجا بود که گفتم:

(( بابا ... بابا ...))

اون از من بیش تر غرقِ نمایش شده بود. شلوارش را چند بار کشیدم و در نهایت چند مشت بهش زدم و گفتم:

(( بابا ... بابا من از این عروسکا می خوام بابا ... از اینا که صحبت می کنن می خوام))

بهم گفت اونا واقعی نیستن اما من باز هم اصرار کردم.

تا جایی که دستم را گرفت و کشید، لبانم کش برداشته بودند و فکر می کردم به زودی صاحبشان می شوم.

مردی جلویمان ایستاده بود و بابا مدام با انگشت من را نشانش می داد، من هم نقشه می کشیدم که تا صبح چه حرف هایی به عروسک ها بزنم.

مرد که کنار رفت داخلِ راهرویی تنگ و کثیف که پر از تکه های کاغذ بود شدیم بعد بابا با انگشت به چند مرد اشاره کرد که عروسک ها را مثلِ دستکش دستشان کرده بودند و کج و راستشان می کردند و به جایشان صحبت می کردند. از آن به بعد پدرم را دستکشی می دیدم که مردی سیاه پوش دستش کرده و به جای او حرف  می زند. فردای همان روز بود که تبدیل به عروسک شدم.

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد قادری شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام محمد جان

ماشالا احساس میکنم اینکارت خیلی خوب بود

یه تیکه فلسفی هم توش گذاشته بودی خوشم اومد :

پلک هایم نیز طوری ساخته شده بودند که خودشان بسته شوند، همیشه کمی در آن تاریکی قدم می زدم و مبارزه می کردم، اما در نهایت ثمری نداشت

بهترین آرزوها

جواد ماهر چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.maher123.blogfa.com

سلام رفیق
داستانت را نخواندم. دو خط اولش را که خواندم ادامه ندادم. به دو دلیل:
۱- احساس کردم می خواهی آخر داستان یک معمایی را گره گشایی کنی. دیدم اصلا حوصله ی شرکت در یک بازی را ندارم.
۲- دو خط اول خیلی بی کشش است. حسی برای ادامه نداشتم.
باورکن چند بار وبلاگت را بازکردم اما هیچ دفعه ای نتوانستم خودم را قانع کنم به خواندن داستانت. به خودم هم مشکوکم و به این حسی که نمی گذارد داستانت را بخوانم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد