مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

سی و دو


مردمک های سبز رنگ چشمانش همچون پرنده ای بی قرار  که بر حصار  قفس می کوبد دائما این سو و آن سو می شدند  گاهی هم با کاهش  سرعت ، پلک ها بر  هم آرام می گرفتند  زن کمی خودش را جمع و جور می کرد  مانتواش را  می کشید تا نزدیک زانو و پاهایش را بر هم می فشرد.

 پیرمردی با پای شکسته و جامه ای  که بر جای جایش لکه های سفید رنگ نقش بسته بود و کفش های گل مالی شده مقابلش  نشسته بود زن در حالیکه نگاهش بر پاشنه های ترک خورده و از کفش بیرون زده ی  پیر مرد  دوخته شده بود سنگینی نگاهی را حس کرد کمی سرش  را بالاتر برد و متوجه نگاه و لبخند پیرمرد شد او هم لبخندی را تحویل داد و بلافاصله انگار که پشیمان شده باشد سرش را چرخاند و دست بر موهای زیر روسری اش کشید  دوباره نگاه متحرکش همه جا را پوشش می داد دختری نه یا ده سال با  ماسکی بر دهان  دست زنی با چادر مشکی را گرفته بود و هر جا دستش می رفت او هم می رفت .نفسی عمیق کشید  و به قبضی که در دست داشت نگاهی انداخت که رویش نوشته شده بود 32.

همینطور به ترکیب  دو عدد سه و دو  زل زد و به این فکر می کرد کرد که سی و دو روز است اجاره خانه اش عقب افتاده ، همسرش در سی و دو سالگی از دنیا رفته، پسر کوچکش سی و دو روز داشته که در اثر  ضربه ای به سرش  دچار کمبود ذهنی شده است و هنوز گریبانش را گرفته و  اینکه شاید سی و دو عدد نحس زندگی اش  است.

تمام این ها یکباره به ذهنش سرازیر شده بودند  و همینطور تکرار می شدند که صدایی شنید:

((شماره ی سی و دو))

بلند شد کیفش را برداشت و به سمت پیشخوان رفت

_چقدر شد؟

_سی و دو هزار تومان

_چی؟

_سی و دو هزار تومان

تصاویری نا مربوط از جلوی چشمانش می گذشتند آن چنان  که خودش هم نمی دانست چه می بیند.

_خانوم ... خانوم ... حالتون خوبه؟

با دست پاچگی کیفش را باز کرد، کمی دستش را داخل آن چرخاند،نگاهش داخل کیف بود  که خطاب به مرد گفت:

 

_میشه  دارو ها رو کمتر کنین از بیست تومن بیش تر نشه

_اما اینا تجویز شده منظورتون چیه ، همه ی این ها لازمه

_می دونم . اشکال نداره، کم کنین

چند لحظه ای سکوت میانشان بر قرار شد و مرد در این مدت به زمین نگاه می کرد.

اولین باری نبود که زن در چنین اوضاعی قرار می گرفت کم کم خودش را آماده می کرد  که اگر مرد پیشنهاد کمک  مالی را به او داد بلافاصله بگوید ((نه))

 مرد آرام آرام  سرش را بالا آورد و باچشمانی کاملا قرمز و  صدایی آرام گفت:

_تو نمیتونی از سی و دو فرار کنی ... نمی تونی

پاهای زن کاملا سست شده بودند تا آنجایی که درست نمی توانست روی پاهایش بایستد  کمی  عقب رفت و هم چنانکه در چشمان قرمز مرد زل زده بود صدای گوشی تلفن همراهش بلند شد گوشی را از کیف بیرون آورد ...زنگ می خورد،  شماره ی 32 بر روی گوشی هک شده بود همینطور که دستش می لرزید کلید پاسخ را زد و گوشی را به گوشش  نزدیک کردهمه ی این ها را به گونه ای انجام می داد که گویی به اختیار خودش نبود و هیچ گونه تمایلی به انجام آن نداشت، اما راه گریزی نیز وجود نداشت و او باید همه را یکی پس از دیگری انجام می داد.صدایی را شنید:

_تو نمی تونی از 32 فرار کنی

 گوشی از دستش رها شد و همینکه به زمین  خورد چشمان بی شماری به او خیره شدند نوایی در گوشش می پیچید صدایی که کم کم و لحظه به لحظه بلند تر می شد ابتدا آن قدر آرام که نمی توانست بشنود و در نهایت تا حدی زیاد شد که گوشش را آزار می داد.

((حیوونکی از پله ها پرت شده پایین...میگن مادرش رفته بوده براش داروبگیره...سی و دو پله رو همینطور قل خورده اومده پایین... طفلکی مادرش...

همه ی این ها مرتب تکرار می شدند و زن فشار دست ها را بر گوشش بیش تر می کرد.تا وقتی که  کاملن کنترلش را از دست داد و با  چشمان  بسته و  تمام توان فریاد می زد.

_نه... نه...دروغه امیره من زندست امیره من زندست

  چشمانش را باز کرد و همینطور فریاد می زد بعد از چند لحظه فهمید که توان تکان دادن دستانش را ندارد ، گویی به جایی بسته شده باشند.

 روی تختی دراز کشیده بود که مردی بالای سرش آمد و با خونسردی کامل داخل بی سیمش گفت:

آرام بخش برای مریض شماره ی 32.

پایان



بیرجند بهار 90