مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

درختِ سیگار / مربوط به اولین دوره مسابقه داستان نویسی اوسنه

 

مرد به سرعت چراغ قرمز را رد کرد، زن گفت:

((قرمز بود.))

مرد کمی روی صندلی جابه‌جا شد:

((می دونم، بعضی‌ها رو باید رد کرد، همون قبلی که ترمز کردم و تو پریدی بالا برام کافیه.))

((چرا دیر اومدی؟))

((کار، از هفت صبح تا حالا، بعضی وقتا فکر می کنم اگه زندگی فقط این باشه که صبح شروع کنم به کار کردن و اینوقت شب تموم بشه، همون بهتر که فکر کنم دنیای دیگه‌ای هم هست تا بشه راحت توش لم داد و خوش بود و خلاصه همه‌ چیزو تلافی کرد.))

زن آینه‌ای از کیفش بیرون آورد، گرفت جلوی صورتش و خیره شد داخلش، چند بار ابروهایش را بالا پایین کرد و گفت:

((خودت می دونی از این حرفای فلسفی بدم نمیاد، ولی هر چیزی جایی داره، حدی داره، بعضی وقتا زیادی چرت و پرت میگی، اگه دنیای دیگهای هم باشه از قسمت‌های خوبش به من و تو چیزی نمی رسه.))

مرد با دستش ضربی گرفت روی فرمان و گفت:

((وقتی میرسم خونه با دو تا سیگار شروع می کنم، می‌رم یه جای دیگه انگار، بهشتیه برا خودش، اونجا یه درختی هست که شاخه‌هاش پر از سیگاره، اونم نه از این سیگارای معمولی.))

زن خودش را روی صندلی کج کرد و دستش را کشید کنارِ لبش:

((بالاخره عملش کردم، خوب شده؟))

مرد زورکی سرش را چرخاند سمتِ زن:

((مریضیه خاصی داشتی؟))

((عجب الاغی شدی امشب، آره مریضِ تو بودم عمل کردم، مسخره بازی بسه دیگه، خوب شدم؟))

((زنم می‌گفت من سالم نیستم، مریضم، مریضِ سیگار.))

زن دستپاچه دستش را مالید روی آینه و گفت:

((زن دیگه چیه؟ منظورت همونیه که حالت ازش بهم می خوره؟ همون که باعث میشه شبا بیای پیش من؟ همونو میگی یا یکی پیدا کردی از من بهتر؟ تو شیطونم درس می‌دی.))

مرد دود سیگارش را داد داخل ماشین:

((به نظرت سیگار با این شیطونی که تو میگی نسبت داره؟))

 ((مثلِ اینکه یه چیزیت می‌شه امشب، برو گمشو پیش همون زنت، این روش جدیده دور زدنه؟ یه نگاهی به صورتم بنداز، مگه خودت نگفتی عمل کن؟ مگه نگفتی خالِ کوفتی رو بردارم از کنار لبم؟ ها؟ مگه من نگفتم می‌ترسم؟ مگه بهت نگفتم خیلی تغییر می‌کنم؟ اصلا مگه نگفتم می‌ترسم بعدِ عمل دیگه منو نشناسی؟))

نگاهِ مرد روی پاهای زن ماند:

((از پاهات خوشم میاد، شبیه یه سیگارِ درازه، دراز و صاف و تمیز و دست نخورده.))

زن اشک‌هایش را پاک کرد:

((شما مردا با همدیگه هیچ فرقی ندارین، ازمون خسته که می‌شین، خودتونو می‌زنین به خریت. بهت می گم یه نگاهی به صورتم بنداز اونوقت تو به جاش از سیگارِ کوفتیت برام میگی؟))

مرد ماشین را نگه داشت کنار خیابان و آرام گفت:

((تا حالا از خیلی چیزا خسته شدم، یکیش زنم، اما نمی دونم چرا هیچوقت از این و دودش خسته نمی شم، فکر کنم تو هم می‌خوای بری، مثلِ زنم، هر جور راحتی، از آشنایی باهات خوشحال شدم.))

زن همانطور که پیاده می‌شد، گفت:

((باور کن می دونستم، می دونستم بعدِ عمل دیگه منو نمی‌شناسی، اما این رسمش نیست امیر علی خان.))

مرد دور شدن زن را نگاه کرد، دستی به موهایش کشید و گفت:

((فرهاد.))


محمد حسینی کاریزکی

تابستان 93- تربت حیدریه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد