مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

سقوطِ نحس



همیشه پایین آمدن از پله ها آسان ترین کار بود برایم، اما آنروز شده بود مرگ، شده بود زهر، شده بود آمپول پنی سیلینی که هر بار پله ای را می گذراندم فرو می رفت کف پاهام، من هم فحش می دادم به تک تک پله ها و فحش می دادم به در و دیوار آن مدرسه. صدایش همچنان از کلاس می آمد و حرفای چند دقیقه پیشش می پیچید توی گوشم:

((پاشو، پاشو برو دفتر، پیشِ مدیر، یعنی که چه؟ هر چه بهت می گم از راست به چپ بنویس باز تو برعکس می نویسی! این همه بچه هم سن و سال تو ببین، همه شان تا گفتم فهمیدن، پاشو برو دفتر خودتو معرفی کن بگو معلممان گفته من را تنبیه کنید، دیگر دستِ خودم درد گرفته، هر چه می زنمت عینهو الاغ زل می زنی به چشمام و می گی باشه ... ، باز می گه باشه، پاشو دیگه، پاشو برو گمشو از جلوی چشمم انترِ بوزینه.))

دستم را بالا گرفته بودم و دائم می گفتم:

((آقا اجازه، آقا اجازه؟))

و لا به لای هر اجازه طلبیدنی یک قدم به در کلاس نزدیک می شدم، جرئت نمی کردم رویم را برگردانم تا اینکه رسیدم به در، همچنان دست راستم را بالا گرفته بودم و دست چپم را لا به لای همان ((آقا اجازه))ها نزدیک کردم به دستگیره با چند ((آقا اجازه))ی دیگر در باز شد و لحظه ای رویم را برگرداندم که لگدش را چسباند به پشتم و مثلِ کیسه زباله ای پرت شدم توی راهرو.

((انترِ بوزینه، آقا اجازه رو که خوب بلدی! ولی وقتی می گم از راست بنویس به چپ مثلِ مُنگل ها منو نیگاه می کنی و باز از چپ می نویسی به راست، برو دیگه چرا واستادی بوزینه ... ))

و لگدی دیگر که من را برد تا نزدیک پله ها.

چیزی از این بدتر نیست که با پای خودت بروی و کتک بخوری، شبیه به لحظه ای است که خودت را تسلیم بیمارستان می کنی تا عملت کنند، یعنی خودت به دست خودت می گویی آقا خواهشا بیایید این سرِ بنده را با تیغ ببٌریدش و با مته ای سوراخش کنید تا آنچه را می گویید اضافه است بیرون بیاورید، آنچه را ظاهرا جایی داخل سرم چسبیده به مغزم یا مخچه ام یا هر جای لعنتی دیگری توی سرم، من نمی دانم این چیز های اضافه اصلا از کجا پیداشان می شود و چطور رفته اند داخلِ سر و به این ها هم کاری ندارم، فقط می دانم، هر لحظه امکان دارد یکی از شما دکتر های عزیز حواسش کمی، فقط کمی زیادی پرت شود به پرستارِ کنار دستتان تا مته را زیادی فرو کنید داخل مغزی و نصفِ بدنی فلج شود یا عمری که هنوز به دنیا بوده، دیگر نباشد به دنیا، شاید لحظه ای که می خواهید آن چیز اضافی را ببُرید از کنارِ مغزی، اشتباهی جدا کنید تکه ای از مغز را، یا سوزن و قیچی یا چیزِ دیگری را جا بگذارید آن تو، یعنی می گویید سوزن و قیچی شما از آن چیزی که قبلا اضافی بوده است اضافی تر نیست؟ بعد هم که زنده ما را تبدیل می کنید به لاشه ای فلج یا حیوانی بی زبان با کمال خونسردی بیرون خواهید آمد و خواهید گفت:

((متاسفم! براش دعا کنید، فقط خدا می تونه ... ))

باز کار من صد برابر بدتر بود از تسلیم شدن به بیمارستان ها و دکتر ها، از آنجا که در بیمارستان درصدِ اندکی هر چند خیلی کم وجود دارد تا فردی سالم برگردد از اتاقِ عمل، اما این تنبیهی که منتظرِ من بود نتیجه اش کاملا مشخص بود. به محضی که برسم یکیشان خواهد گفت:

((چیه مرادی؟ چی می خوای؟ گچ؟ بیا بردار، زبونتو که نخوردن.))

البته این ها را دفعه قبلش گفته بود که واقعا رفته بودم گچ بیاورم و بعدش که برگشته بودم درِ کلاس را زده بودم و آقا اجازه گویان گچ ها را گذاشته بودم کفِ دستش از شدت لرزشِ دستانم یکی از گچ ها افتاده بود روی زمین و باز لگد هایی خورده بود به پشتم.

((گمشو بشین سرِ جات، بوزینه، یه کاری ازت خواستیم.))

و باز همه خندیده بودند.

خیلی آرام به در ضربه زدم تا  شاید کسی نشنود و نگوید ((بیا داخل)) اما بلافاصله برگشت صدایی از در که گفت:

((بیا تو.))

 آرام در را باز کردم و دیدم ناظم را، همان ناظمی که همیشه یک شیلنگ نیم متری قرمز همراهش بود و همینطور که راه می رفت آن را می چرخاند و می زد به بدنِ کسی که اطرافش بود و دائم می گفت:

((لیاقتتون همین شیلنگه، بیار دستتو ... بیار دستتو .... بالاتر ... گفتم بالاتر پدرسگ، بالاتر ... ))

وقتی دیدمش زبانم بند آمد، دست و پا شکسته گفتم:

(( آ ..آق..ق.....ا..ا...اجا....ز..زه... گچ می خوام ب ... ب ... برا کلاس.))

((جونت در بیاد، بیا بردار از کشو.))

وقتی گچ ها را برداشتم دستم لرزید و یکیشان افتاد روی زمین و طبق معمول از وسط دو تیکه شد، ناظم بلند شد، آمد طرفم و یکی خواباند پسِ گردنم و تمام گچ ها افتادند روی زمین.

((ای بابا ببین چی کار می کنه این پسره دست و پا چلفتی، کو این شیلنگ من ... کو؟))

 همینطور دور خودش می چرخید و می چرخید و من به این فکر می کردم که ای کاش همان اول گفته بودم برای تنبیه شدن آمده ام، حالا باید یکبار به خاطر این گچ ها، یک بار به خاطرِ دروغ و یک بار به خاطر تنبیه، تنبیه می شدم اما وقتی ناظم هر چه می گشت چیزی پیدا نمی کرد روزنه ای از امید در وجودم شکل گرفت، تا اینکه رفت داخلِ حیاط و با یک چوب بلند برگشت.

((تو از اون حیوونایی که باید با چوب زدت، شیلنگ حیف توست، بگیر بالا دستتو، بگیر بالا لامسبو، بگیر بالا... ))

بعد از آنکه گفتم واقعا برای چه رفته ام آنجا، دوباره قرمز شد صورت ناظم و آنقدر با ترکه کوبید کفِ دستام که دیگر دردی نداشت هیچکدامشان.

یک چیز بین خودمان بماند، همین الان هم این ها را از چپ به راست نوشته ام! یعنی شروع از انتهای کلمه و ختم به ابتدای کلمه، هر چه زحمت کشیدند آخرش آدم نشدم که نشدم.

 

محمد حسینی کاریزکی

زمستان 92

نظرات 2 + ارسال نظر
جواد ماهر جمعه 22 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.maher123.blogfa.com

سلام
باریکلا. کیف کردم.

ایمان فرستاده سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:07 ب.ظ http://khoongerye.blogfa.com

سلام
با غزلی دور میدان انقلاب به روزم!



[لبخند]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد