مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

گوه نخور عزیزِ دلم

کاش می شد بعضی حرفها را حذف کرد، از آن حرف ها که ناگهان بی دلیل از مغزمان می ریزند روی زبانمان و آب دهانمان را خشک می کنند.
ای کاش "خداحافظ" حذف شود و جایش را بدهد به "به امید دیدار"
کاش وقتی این "خداحافظ" را می گوییم ...طرف بزند توی گوشمان، اخم کند و بگوید "غلط اضافه نکن، فردا می بینمت"
کاش حرفمان را کسی جدی نگیرد و اصلا دائم بگوید "گوه نخور عزیزِ دلم"
کاش جوابِ "برو دنبالِ خوشبختیت." یک "خفه شو" از صمیم قلب باشد.

به بهانه برف امروز

برف که می بارد ...
برف که می آید انگار استخوان هام فراموش می کنند دیگر وقت رشدشان تمام شده است و حالا من نباید قد بکشم، به سرعت بلند و بلندتر می شوم، تا جایی که می روم آن بالاها، گردن و سینه و شکم نسبتا گنده ام را نمی دانم اما تک تک دانه های برف می شوند چشم هام و همینطور مردمک هام دور خودشان می چرخند و می چرخند و به هر طرفی سرک می کشند، چه حالی می دهد این بالاها، جای شما خالی، ج...ای همسایه های سابق خالی! اگر الان هم خانه شان اینجا بود از آن بالا سرک می کشیدم به حیاطشان تا شاید ببینم دوباره آن کسی را که از دور دیدنش لذتی داشت، وقتی هواسش نبود و نمی دانست که می بینمش، کسی که آن سالها حسِ خوبی رو به وجودم می داد، با خنده هاش،گریه هاش و حتی قهر کردناش، همه چیزش، همه وجودش حسی خوب داشت، حال اما نیست و هیچ لذتی ندارد خانه همسایه را دید زدن، بیخیال، بیایم پایین، روی زمین، مثلِ همیشه.


امروز برف آمد، همین.