ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
آینه بین
سکوت و تاریکی با هم اخت شده بودند و آیینه ی قدی کنار دیوار به لامپ کوچک آبی رنگ نگاه می کرد، تیک...تیک ساعت و گاهی هم واق...واق یک سگ تنها مخالفانِ سکوت بودند.
به محض اینکه فریاد شکل گرفت،سراسیمه به این سو و آن سو شتافت از پذیرایی به آشپز خانه و از آنجا به اتاق خواب، بلافاصله گوش های زن و مرد را نشانه گرفت و با تمام قدرت داخل شد.
مرد به آرامی گفت:
_باز شروع کرد... پاشو ...پاشو برو ...دیگه داره دیوونم می کنه
زن جواب داد:
_ تازگیا بیش تر اذیت می کنه ...
زن تلو تلو زنان داخل اتاق شد و در حالیکه جیغ و گریه ی بچه همچنان تنها صدا بود، از اتاق خارج شد و سراسیمه به آشپز خانه رفت .
دیگر صداهای جدیدی به گوش می رسید، صدای باز و بسته شدن کشو ها و در های کابینت، سپس زن با چاقوی دسته بلندی به سوی اتاق رفت.
مرد فریاد زد:
_اون چاقو سبزرو بردار، هر چه تیز تر باشه دردش کمتره
زن جواب داد:
_آره همونو برداشتم
پس از اینکه داخل اتاق بچه شد، طولی نکشید که گریه ها کمتر و کمتر شدند، تا جایی که دیگر صدایی نبود. وقتی زن از اتاق خارج شد نور آبیه لامپ با قرمزی خون روی چاقو در هم آمیخته شدند و آینه که با دقت به چاقونگاه می کرد بار دیگر نفهمید که چرا هر روز صبح دوباره بچه را زنده میبیند.
آینه فقط چاقو را تماشا می کرد، اما هیچگاه چسب زخم روی انگشت زن را ندید.
محمد حسینی کاریزکی – مشهد - بهار 90
کارت رو دو بار خوندم محمد جان. زیبا نوشته بودی و سوژه بر داستانت مسلط شده بود. فکر می کنم بیشتر تحت تاثیر سوژه قرار داشتی تا روایت. البته تو فهمش یه کم دچار تردید شدم که بعدا حتما ازت میپرسم.مرسی.
سلام عزیزم
داستانت رو خوندم
ازش خوشم اومد
منم مثل مجتبی آخرشو درست نفهمیدم ولی اگه اونجوری که خودم برداشت کردم باشه خیلی باحاله
موفق باشی رفیق
با نظر آقای میم موافقم شما یه ایرادی داری که وقتی یه چیزی به ذهنت میرسه به مابقی مسائل داستان فکر نمیکنی فقط میخواهی بنویسی .
نوشته شما خیلی ایراد داره اصلا داستان نشده . گنگ بودن جزو محسنات نیست بلکه به اندازه گفتن مهمه.
موفق باشید.
سلام با شعری از خودم به روزم ممنون میشم نقدم کنین
سلام حسینی جان
داستانت رو نفهمیدم. متاسفم برای خودم. چون احساس می کنم یک حرف مهم و جالب می خواهی بزنی. خوب پیش رفتی. من هم خوب باهات همراه شدم اما آخرش رو نفهمیدم. صبرکن ببینم: مادر با خونش بچه را تغذیه کرده است...
سلام محمد جان
خوبی؟
اگه بیرجندی چارشنبه ها بیا کارگاه داستان
داره راه میفته ازین هفته...
مراقب خودت و داستانای خوبت باش
سلام.
داستانتو خوندم. خیلی جالب بود .تو صیفاتت خیلی ماموس بود. موضوعشم نو بود، اینک از نگاه آینه یه اتفاقی روایت بشه. آخرشم ولضح بود شاید بخاطر اینکه من به داستان های تخیلی خیلی علاقه دارم آخرش برام ثقیل نبود.
فقط یه سوال دارم از اون قسمتی که تو بلاگت خودتو معرفی کردی....چجوری می شه خدایی که از مادر مهربانتر هستشو...به تمام مخلوقاتش چه اونایی که به خدایی قبولش دارند چه اونایی که ندارند روزی می ده و نگاهشون می کنه ...می تونه خشن و نامهربون باشه؟؟؟؟
سلام ممد جان!
کارتو خوندم. کار خوبی بود. و مثل همیشه با سوژه ای متفاوت.
اما به نظر من ایندفعه داستانت از کار در نیومده و طبق روال قبلی کارات به این فکر نمیکنی که چه روشی و چه تکنیکی برای پیاده کردن ایده ی توی ذهنت مناسبتره. انگار اولین ایده ای که به ذهنت میرسه رو به کار میبری.
ضعف تالیف هم توی این کارت زیاد دیده میشه.
اما مثل همیشه سوژه کارتو خیلی دوست داشتم.
ممنون از دعوتت . . .
سلام دوست عزیز
با احترام
دعوتید به خوانش غزل[گل]
"لبم بر استکان چای و جانم بر لب است امشب"
به روزم
[گل]
سلام داداش محمد
من یادت هست،من رویای محمد
ولی حیف،با وبلاگ جدید اودم
داداش تو چرا اینقدر دیر اپ میکنی.خیلی ناراحتم از این موضوع
ببخشید وبم در اتیارت نزاشتم فک کنم
سلام دوست عزیز
با غزلی به روزم
تشریف فرما بشین[گل]
سلام
با یک غزل مردانه به روزم!
سلام
زیبا بود داستان ۳ بار خوندم اما بهخ برداشتم از داستان مطمئن نیستم
به منم سر بزن شعرم نقدتان را میطلبد
موفق تر باشی
سلام دوست عزیزم
به روزم و مشتاق نقدتون[گل]