مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

آینه بین

 

آینه  بین

سکوت و تاریکی با هم اخت شده بودند و آیینه ی قدی کنار دیوار به لامپ کوچک آبی رنگ نگاه می کرد، تیک...تیک ساعت و گاهی هم واق...واق یک سگ تنها مخالفانِ سکوت بودند.

 به محض اینکه فریاد شکل گرفت،سراسیمه به این سو و آن سو شتافت از پذیرایی به آشپز خانه و از آنجا به اتاق خواب، بلافاصله گوش های زن و مرد را نشانه گرفت  و با تمام قدرت داخل شد.

 

مرد به آرامی گفت:

_باز شروع کرد... پاشو ...پاشو برو ...دیگه داره دیوونم می کنه

زن جواب داد:

_ تازگیا بیش تر اذیت می کنه ...

زن تلو تلو زنان داخل اتاق شد و در حالیکه جیغ و گریه ی بچه همچنان تنها صدا بود، از اتاق خارج شد و سراسیمه به آشپز خانه رفت .

دیگر صداهای جدیدی به گوش می رسید، صدای باز و بسته شدن کشو ها و در های کابینت، سپس زن  با چاقوی دسته بلندی به سوی اتاق رفت.

مرد فریاد زد:

_اون چاقو سبزرو بردار، هر چه تیز تر باشه دردش کمتره

زن جواب داد:

_آره همونو برداشتم

پس از اینکه داخل اتاق بچه شد، طولی نکشید که  گریه ها کمتر و کمتر شدند، تا جایی که دیگر صدایی نبود. وقتی زن از اتاق خارج شد نور آبیه لامپ با قرمزی خون روی چاقو در هم آمیخته شدند و آینه که با دقت به چاقونگاه می کرد بار دیگر نفهمید که چرا هر روز صبح دوباره بچه را زنده میبیند.

آینه فقط چاقو را تماشا می کرد، اما هیچگاه چسب زخم روی انگشت زن را ندید.

 

محمد حسینی کاریزکی – مشهد - بهار 90

 

 

نظرات 16 + ارسال نظر
میم.ف چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ http://mimfe.blogfa.com


کارت رو دو بار خوندم محمد جان. زیبا نوشته بودی و سوژه بر داستانت مسلط شده بود. فکر می کنم بیشتر تحت تاثیر سوژه قرار داشتی تا روایت. البته تو فهمش یه کم دچار تردید شدم که بعدا حتما ازت میپرسم.مرسی.

محمد قادری پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ http://pirahaneto.blogfa.com

سلام عزیزم

داستانت رو خوندم

ازش خوشم اومد

منم مثل مجتبی آخرشو درست نفهمیدم ولی اگه اونجوری که خودم برداشت کردم باشه خیلی باحاله

موفق باشی رفیق

نازلی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

با نظر آقای میم موافقم شما یه ایرادی داری که وقتی یه چیزی به ذهنت میرسه به مابقی مسائل داستان فکر نمیکنی فقط میخواهی بنویسی .
نوشته شما خیلی ایراد داره اصلا داستان نشده . گنگ بودن جزو محسنات نیست بلکه به اندازه گفتن مهمه.
موفق باشید.

مهدی سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.ragheeb.blogfa.com

سلام با شعری از خودم به روزم ممنون میشم نقدم کنین

جواد ماهر چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:43 ب.ظ http://www.maher123.blogfa.com

سلام حسینی جان
داستانت رو نفهمیدم. متاسفم برای خودم. چون احساس می کنم یک حرف مهم و جالب می خواهی بزنی. خوب پیش رفتی. من هم خوب باهات همراه شدم اما آخرش رو نفهمیدم. صبرکن ببینم: مادر با خونش بچه را تغذیه کرده است...

محمدصادق دهقانی پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ http://fanousekhis.blogfa.com/

سلام محمد جان


خوبی؟


اگه بیرجندی چارشنبه ها بیا کارگاه داستان

داره راه میفته ازین هفته...

مراقب خودت و داستانای خوبت باش

nana پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:59 ب.ظ

سلام.
داستانتو خوندم. خیلی جالب بود .تو صیفاتت خیلی ماموس بود. موضوعشم نو بود، اینک از نگاه آینه یه اتفاقی روایت بشه. آخرشم ولضح بود شاید بخاطر اینکه من به داستان های تخیلی خیلی علاقه دارم آخرش برام ثقیل نبود.

فقط یه سوال دارم از اون قسمتی که تو بلاگت خودتو معرفی کردی....چجوری می شه خدایی که از مادر مهربانتر هستشو...به تمام مخلوقاتش چه اونایی که به خدایی قبولش دارند چه اونایی که ندارند روزی می ده و نگاهشون می کنه ...می تونه خشن و نامهربون باشه؟؟؟؟

ایمان فرستاده یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ http://khoongerye.blgfa.com

سلام ممد جان!
کارتو خوندم. کار خوبی بود. و مثل همیشه با سوژه ای متفاوت.
اما به نظر من ایندفعه داستانت از کار در نیومده و طبق روال قبلی کارات به این فکر نمیکنی که چه روشی و چه تکنیکی برای پیاده کردن ایده ی توی ذهنت مناسبتره. انگار اولین ایده ای که به ذهنت میرسه رو به کار میبری.
ضعف تالیف هم توی این کارت زیاد دیده میشه.
اما مثل همیشه سوژه کارتو خیلی دوست داشتم.
ممنون از دعوتت . . .

محمد قادری جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ http://pirahaneto.blogfa.com

سلام دوست عزیز

با احترام

دعوتید به خوانش غزل[گل]

ایمان فرستاده جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ق.ظ http://khoongerye.blgfa.com

"لبم بر استکان چای و جانم بر لب است امشب"

به روزم

[گل]

محمد چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام داداش محمد
من یادت هست،من رویای محمد
ولی حیف،با وبلاگ جدید اودم
داداش تو چرا اینقدر دیر اپ میکنی.خیلی ناراحتم از این موضوع

محمد چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.sayehsarezendedi.blogfa.com

ببخشید وبم در اتیارت نزاشتم فک کنم

محمد قادری پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ق.ظ http://pirahaneto.blogfa.com

سلام دوست عزیز

با غزلی به روزم

تشریف فرما بشین[گل]

ایمان فرستاده شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:28 ب.ظ http://khoongerye.blogfa.com

سلام
با یک غزل مردانه به روزم!

ساقی شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:15 ب.ظ http://saghiiiii.blogfa.com

سلام
زیبا بود داستان ۳ بار خوندم اما بهخ برداشتم از داستان مطمئن نیستم
به منم سر بزن شعرم نقدتان را میطلبد
موفق تر باشی

محمد قادری جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:19 ق.ظ

سلام دوست عزیزم

به روزم و مشتاق نقدتون[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد