مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

کمکم کن

کمکم کن 

 

            
  

 

 

 

ساعاتی به ظهر و هنگام تعطیلی مغازه مانده بود، لباس های نازک و تابستانی هم دیگر طاقت گرما را نداشتند. حداقل سه تا چهار دستمال کاغذی هم در جیب هایم بود مربوط به حساسیت فصلی ام که با استرس نیز شدت می گرفت، بازار هم خوابیده بود.

دیگر چشمانم از تعقیب عقربه های ساعت خسته شده بودند و آن چنان به خیابان و بیرون از مغازه نگاه می کردم که اسیری به قفس، آن روز حتی پیاده رو هم خلوت بود و خبری از انواع مجسمه های متحرک و در حال جنب و جوش نبود، دیدن آدمک هایی که مانند خودم گرفتارند باعث آرامشم می شد. ناگهان دخترکی وارد مغازه شد و گفت:

_یه کم کمک کن

به نظر 11 یا 12 ساله بود با یک روسری صورتی و هنگامیکه درخواست کمک کرد لبش را کج کرده بود و چشمانش را باریک.

با خودم گفتم: با این کارای تکراری نمی تونی دل منو به رحم بیاری

تی شرت صورتی و همچنین زیر شلواری صورتی با گلهای سفید بر تن داشت و دمپایی هایی که برایش بزرگ بود، جلوتر آمد و دستش را با استرس و شک و تردیدی که از چشمانش پیدا دراز کرد.

_یه کم کمک کن، ناهار نخوردم ...

_منم نخوردم، برو بیرون

در ذهنم بدنبال یافتن کلماتی بودم که باعث شود هر چه زودتر دمش را روی کولش بزارد و برود بیرون.

_من ندارم ... برو بیرون

باز هم جلوتر آمد، دستش را به میز نزدیک کرد، ترسیده بودم. نمی دانستم اگر به پول های داخل کشو دست بزند باید چه واکنشی از خود نشان دهم. اما سراغ کشو نرفت بلکه تیغ را از روی میز برداشت و آن را بر روی مچ دستش گذاشت:

_یه کم پول بده، یه کم، اگه نه خودمو می کشم

_برو گمشو بیرون، تیغو بده به من ببینم

تیغ را روی رگش فشار داد اما من باور داشتم که این کارها را تنها برای این انجام می دهد که دل من را به رحم بیاورد اما وقتی فرو رفتن تیغ در پوستش را دیدم کمی تنم لرزید و سریع به او نزدیک شدم و با دست به بیرون اشاره کردم.

_برو بیرون مغازه خودتو بکش برو

چشمانش در آب شنا می کردند، دیگر کاملا بدنم می لرزید، ترسیده بودم از مشکلات زیادی که مرگ دخترک در اینجا برایم درست خواهد کرد.

دستی که با آن تیغ را گرفته بود از مچ گرفتم اما او کوتاه نمی آمد و می خواست تیغ را در رگش فرو کند، دست دیگرم را به تیغ نزدیک نمی کردم، نمی خواستم آسیبی به دستم برسد.

راه حلی به ذهنم نمی رسید تنها و تنها مچ دستش را فشار می دادم ، جیغ کشید:

_دستمو ول کن ... ولم کن ... کی گفته به من دست بزنی

همچنان دستش را فشار می دادم تا در نهایت تیغ از دستش رها شد، بلافاصله تیغ را از روی زمین برداشتم و با دست راست او را به طرف بیرون هل دادم

_برو گمشو دیگه، باید تو مغازه ی من خودتو بکشی؟ بر بیرون دیگه ... اه... اه ..

_نمی خوام

دوباره نزدیک شده و در چشمانم خیره شد و زیر لب چیزی گفت : ...

سپس عقب عقب از در خارج شد، همینکه رفت نفس عمیقی کشیدم.

ظهر که به خانه رفتم، مادرم برایم اسپند دود کرده بود و من صلوات فرستادم.

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد قادری یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام عزیزم

واقعن داستانتو دوس داشتم

چقدر ستمه

شکم سیر خبر از گشنه نداره

ممنون عزیزم

موفق باشی

جواد ماهر دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.maher123.blogfa.com

سلام
اثر تلخی بود. پیش از اینکه شخصیت اصلی داستان را پرت کنی داخل بحران توجیه اش می کردی که اگر مذهبی هستی و اهل صلوات یادت باشد که: از همان چیزی که دارید انفاق کنید. و اگر چیزی ندارید فقیر را با اخلاق خوش راهی کنید. همین اخلاق خوش هم خودش نوعی انفاق است.
نمی دانم نشستی چند دقیقه در مورد این ها باهاش صحبت کنی.

علی شیرازی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ http://alishiraziava.blogfa.com

«اشک‌ها نجات می‌یابند»
با سلام
به روزم و منتظر نقد و نظر بی‌رحمانه‌ی شما دوست گرامی

محمدرضا یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ب.ظ

سلام
اثر تلخی بود. پیش از اینکه شخصیت اصلی داستان را پرت کنی داخل بحران توجیه اش می کردی که اگر مذهبی هستی و اهل صلوات یادت باشد که: از همان چیزی که دارید انفاق کنید. و اگر چیزی ندارید فقیر را با اخلاق خوش راهی کنید. همین اخلاق خوش هم خودش نوعی انفاق است.
نمی سلام عزیزم

واقعن داستانتو دوس داشتم

چقدر ستمه

شکم سیر خبر از گشنه نداره

ممنون عزیزمدانم نشستی چند دقیقه در مورد این ها باهاش «اشک‌ها نجات می‌یابند»با سلامبه روزم و منتظر نقد و نظر بی‌رحمانه‌ی شما دوست گرامیصحبت کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد