مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

فریبا / داستان کوتاه، محمد حسینی


من فکر می‌کنم همه‌ی‌ چیز‌ها یک‌طوری به شب مربوط می‌شوند، یکی‌اش همین ریش‌هام، هر روز چشم که باز می‌کنم می‌بینم اضافه شده‌اند، تا حالا دقت کرده‌ای؟ مثلا فقط توی شب‌ است که دردِ زایمان جیغ می‌شود و روز و تاریخ و ساعت می‌رود از خاطرم، گیج و منگ با لباسِ خواب و سرپایی می‌دوم سمت آسانسور و کلیدش را می‌گیرم زیرِ مشت و لگد و برمی‌گردم سمت‌ِ تو که تکیه داده‌ای به در و خودت را می‌پیچانی دورِ خودت، بعدش انگار در می‌پیچد دورت و بعد همه‌چی می‌پیچد دور تا دورِ تو و شکمِ برآمده‌ات، بعد ‌همان‌طور که دستم را حلقه کرده‌ام دورِ کمرت، از یک‌طرف راهرو می‌کشانمت طرف دیگر و همین‌که می‌رسیم به پله‌ها، درِ آسانسور تلقی می‌کند و موزیک مسخره‌اش می‌ریزد توی راهرو، باز برمی‌گردانمت سمتش و داخل که می‌شویم با لگد می‌زنم روی دکمه‌اش و فحش می‌دهم به دری که خونسردی‌اش در باز و بسته شدن اعصاب نمی‌گذارد، داخلِ ماشین که می‌گذارمت نگاه می‌کنم به ماشینِ عقبی که بسته است راه پارکینگ را و سه بار مشتم را می‌کوبم روی کاپوتش و چند بار لگد می‌پرانم سمتِ لاستیکش، نمی‌دانم باید بروم سمت آسانسور یا کوچه؟ باید گوشی‌ام را در بیاورم و شماره بگیرم یا داد بزنم، می‌دوم سمتِ کوچه و زنگ تمامِ طبقه‌ها را یک‌سره فشار می‌دهم و کاری ندارم کدام طبقه است و کیست حرف می‌زند، فقط ناله می‌کنم و التماس می‌کنم که یکی بیاید و این ماشین را بردارد از سرِ راه، بعد پارکینگ شلوغ می‌شود، چند زن دور تو را می‌گیرند و چند مرد هم دستانِ من‌را، تا ماشین‌ها بخواهند عقب و جلو شوند آمبولانس می‌رسد از راه.

‌ می‌بینی شب چه‌قدر مهم است؟ داد و فریادهای شب چه‌قدر جدی است؟ توی روز گاهی کسی الکی هوار می‌زند، گاهی از سرِ خوشی و گاهی هم فقط برای شوخی، اما صداهای شب را باید جدی گرفت، این‌را الان خوب می‌فهمم، فریبا شب‌ها از تهِ دل جیغ می‌زند، بدون این‌که گرسنه باشد، شیشه را پس می‌زند، پستانک را نمی‌گیرد، عادت کرده‌ام دیگر، شده است کارِ هر شبش، یک‌بار اتفاقی ساکتش کردم، هر چه توی خانه چرخاندمش کوتاه نیامده بود، تا این‌که گرفته بودمش جلوی صورتم و داد زده بودم: چه مرگت شده؟ به ناچار گذاشته بودمش توی ماشین و کمربندش را سفت کرده بودم، هر بار که چشمم می‌افتد به صندلیِ‌اش، تو و حرکت لب‌هات می‌آیید توی ذهنم: یک صندلی کوچولو برای دخترِ کوچولوی مامانی، و یادم می‌آید چه‌قدر بحث کرده بودیم و من چه‌قدر گفته بودم مشکی‌اش را بگیریم تا به رنگِ روکش‌ ماشین‌مان بیاید و تو گفته بودی بچه‌ات خفه می‌شود توی‌ِ این همه مشکی، این همه سیاهی، و زردش را برداشته بودی، سرت را کج کرده بودی، لبت را کش داده بودی و گوشه‌ی چشمت را تنگ کرده بودی که فهمیده بودم جان‌ات را گرو گذاشته‌ای برای رنگِ زرد، من هم اخمی مردانه کرده بودم و رفته بودم پایِ صندوق، بگذار اعترافی بکنم، آن اخمِ مردانه در واقع اخم نبود، خوشحالی بود، یک‌جور ذوق بود، همان لحظه‌ای که دست‌ کشیده بودی روی برآمدگی شکمت و انگار دست کشیده باشی روی سرِ بچه و گفته باشی: نترس، من هوات را دارم، تویِ دلم ذوق کرده بودم از دیدن محبتت، از دیدن عشقت که قرار بود داده شود به یک موجودِ جدید، موجودِ جدیدی که مالِ هر دوی‌مان بود، اما واقعا نمی‌دانم چرا بغلت نکرده بودم و نبوسیده بودمت و عوضش اخم کرده بودم، این‌ها را می‌گویم که بدانی فریبا هم از سیاهی بدش می‌آید و شب‌ها که آسمان سیاه است، آرام و قرار ندارد، و باز بگویم ممنون که زردش را برداشتی، ولی ای کاش جانت را گرو نمی‌گذاشتی، نه، نمی‌خواهم گریه کنم، راستی کمی از خانه‌مان برایت بگویم، بیش‌تر وسایل فریبا را آورده‌ام توی اتاقِ خودمان، عروسک‌هاش را چیده‌ام بالایِ تخت‌مان، خودش هم کنارم می خوابد، البته بعضی شب‌ها که می‌خوابد، خلاصه اتاق‌مان حسابی بویِ بچه می‌دهد، شام و ناهار مزه‌ی بچه می‌دهد، وقتِ خوردن خنده‌ام می‌گیرد هر بار، چون تو می‌آیی توی ذهنم، اولین قاشق را که می‌بری نزدیک دهانت نصفش را برمی‌گردانی داخلِ ظرف، آن نصفه‌ی داخل دهانت را خوب مزه می‌کنی و لبانت را یک‌طورِ آرامی می‌جنبانی، یک‌طوری که می‌فهمم خیلی دقیق شده‌ای روی حسِ چشایی‌ات و من باید منتظر بمانم تا نتیجه‌اش را بگویی، تا تکلیف‌مان روشن شود برای دوباره آمدن یا نیامدن به این رستوران، بعدش دستت دراز می‌شود سمتِ لیوان و یک قُلُپ آب سر می‌کشی و می‌گویی: مزه‌ی پریزِ برق می دهد، همان موقع مطمئن می‌شوم که آشپزِ رستوران قبل از درست کردن غذا دستش را مالیده است روی پریزی حتما، اما می‌گویم: آخر تو چند بار پریزِ برق خورده‌ای؟

اگر بودی می‌فهمیدی که تمامِ غذاهای این روزها مزه‌ی بچه می‌دهد، بعضی وقت‌ها آدم می‌داند طرفش دارد یک چیزِ درست و حسابی می‌گوید اما الکی می‌خواهد مخالفت کند، یادت می‌آید؟ می‌گفتم داشته‌ها‌مان از یک قانون پیروی می‌کنند، مثلِ قانون پایستگی جرم می‌ماند وامانده، یا پایستگیِ انرژی، یک چیزی که بدست می‌آوریم عوضش یک چیزی از دست می‌دهیم، بهت گفته بودم امکان ندارد چیزی از یک‌طرف بیاید و از آن‌طرف چیزی نرود، ولی قبول نمی‌کردی، دلیلِ منطقی می‌خواستی، و من سرم داغ می‌شد از این همه استدلال و دلیل خواهی‌ات، کاش باور می‌کردی که حسی هم هست، حسی که هیچ دلیل و منطقی نمی‌شناسد مثلِ همان حسِ چشیدنی که خودت فراوان داشتی‌اش، حالا نیستی که بدانی، که اگر ‌بودی می‌گفتی گورِ بابای هر چه دلیل و منطق را که هست کرده، حالا اما یک چیزِ دیگر هم می‌دانم و باید بهت بگویم، حالا خیلی بیش‌تر عاشقت هستم، نه این‌که آن موقع نبودم، ولی حالا بیش‌تر، انگار عشق رابطه دارد با فراغ، با دوری، با تمامِ لحظاتی که از اعماقِ دل خواسته باشی یک نفری باشد، اما نباشد، حالا این شب‌ها فریبا فقط این‌طور ساکت می‌شود و آرام می‌گیرد، این‌طور که بیاورمش سرِ خاکت و کفِ پاهاش را بگذارم روی سردیه سنگِ قبرت، دیگر نه تنها گریه نمی‌کند بلکه بازی‌اش می‌گیرد و خودش را می‌مالد به اسمت، انگار می‌داند اسم‌تان یکی‌ست، راستی به نظرت می‌داند وقتی وارد زندگی‌ام شده که تو از آن طرف طبق قانون پایستگیِ داشته‌ها از دست‌ام رفته‌ای؟

 

پایان.

محمد حسینی کاریزکی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد