مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

قورباغه کشته شد

 

 

((قلابها رو برداشتی؟))

(( گذاشتمشون صندوق عقب، اما فکر نکنم اونجا ماهی داشته باشه!))

زن روی صندلی اش چرخید و به عقب نگاه کرد، در حالیکه کمربند ایمنی ماشین تا جایی که امکان داشت کشیده شده بود، گفت:

((پس من و سارا چه کنیم اونجا؟ شما که حتما می رین توی آب.))

مرد نیم نگاهی به آینه انداخت، ماشین عقبی را برانداز کرد و با لبخندی گفت:

(( خوب شما هم بیان توی آب.))

(( دیوانه اونجا پرِ آدمِ. ))

((خوب شما هم آدمین دیگه نه!))

این را که گفت با صدای بلند خندید.

در همین لحظه بود که  ماشینِ علی از کنارشان گذشت.

مرد گفت: (( مردم بهونن، هنوز از آب می ترسی!))

(( من هیچوقت از آب نترسیدم. ))

***

مرد، علیرضا و سارا داخل آب بودند که زن دو دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد:

(( اینجا رو ببینین، اینجا ... اینجا پرِ قورباغه است.))

 اما آن طرف شوهرش و علی، سارا را به زور زیرِ آب کرده بودند و آنقدر سرگرم بودن که چیزی را نشنیدند.

زن روی سنگی نشسته و زانوهایش را بقل کرده بود و به قورباغه ای خیره شده بود، چشمهای غورباقه مثلِ بچه های خواب آلود بسته بودند و تنها گاهی باز می شدند، برای چند لحظه ای در مقابل نور خورشید مقاومت می کردند، اما دوباره بر هم می آمدند، سپس با صدایی بدنش را باد می کرد و وقتی کاملا کیفور می شد خودش را خالی می کرد.

 زن ساعاتی قبل گفته بود: امکان ندارد بیاید توی آب، حالا دلش میخواست سریع لباس هایش را بِکَند و بپرد توی آب، اما اگر شوهرش می گفت:  ((من که همان اول گفتم بیا، ترسِت میریزه)) چه؟  همان بهتر که نرود، در همین لحظه بود که همه چیز تاریک شد، زن ناخود آگاه ساعتش را نگاه کرد و مطمئن شد که ساعت سه و دو دقیقه ی بعد از ظهر است، به شوهرش نگاه کرد، اما آن سه همچنان سرگرم بودند و با تلاششان آبها دائم به آسمان می رفت و بر می گشت، خورشید در آسمان بود اما با نیمه ای تاریک که لحظه به لحظه تاریکتر می شد، چیزی درست شبیه به خورشید گرفتگی، دوباره فریاد زد و باز بی فایده بود، خورشید گرفتگی درست مقابل چشمانش بود و زن در آن خیره شده بود که سفیدک هایی را دید که لحظه به لحظه واقعی تر و بزرگتر می شدند، گویی به او نزدیک می شدند، می خواست چشمانش را ببندد اما کنجکاوانه منتظر ماند، هوا کاملا تاریک شده بود و اثری از شوهرش، علی و سارا نبود. همینکه حشرات سفید رنگ به او رسیدند، دهانش را بعد از خورن چندین عدد از آنها بست، احساس می کرد پتویی دور او پیچیده اند و فشارش می دهند، دیگر نتوانست نفس بکشد و بیهوش شد، اما در آخرین لحظاتی که می دید، متوجه شد که قورباغه ها با چه سرعت و مهارتی تک تک آن حشرات را با زبانشان به دام می اندازند.

                                     ***

(( خب شروع کن، حقیقت ... حقیقتو بگو.))

(( چِشمم به چراغ بود، عجله داشتم و می خواستم برای شام برسم خونه.))

مرد از جایش بلند شد و با لبانی کشیده گفت:

((پس بالاخره اعتراف کردی، عجله داشتی و گازشو گرفتی و ...))

زن دو دستش را در هم قفل کرد و روی میز گذاشت، سرش را نیم دوری در هوا چرخاند و کوبید روی دستهایش:

(( این دفعه صدمیه که من با این جمله شروع کردم و شما هم اینو در جوابم می گین.))

(( خوب پس سعی کن با یه جمله ی دیگه شروع کنی ... زود ... زود. ))

(( بله ... بله ... بعد من میگم بخدا راست می گم، چراغ قرمز که سبز شد راه افتادم  که صدایی اومد، پیاده که شدم دیدم با یه قورباغه تصادف کردم، بعد شما لپ تاپ را می گیری طرفم و ...))

مرد به میز نزدیک شد، لپ تاپ  را باز کرد و چرخاند طرفش:

(( ببین ... وقتی تو حرکت می کنی ...))

زن وسط حرفش پرید:

((چراغ عبور عابر پیاده سبزِ ... خوب من چه کنم که چراغ های شما با هم هماهنگ نیستند و دوربینتون فقط زاویه ای رو ضبط می کنه که چراغِ عابرِ))

(( پس انتظار داری کجا باشه؟ شما سوار ماشین میشین و قورباغه ها رو می کشین ... نه که اونا شما رو))

زن زیر لب گفت:

((خودتم آدمی، نه قورباغه.))

مرد مشتش را روی میز کوبید و فریاد زد:

(( خانم شما زدی یه قورباغه رو کشتی !))

مرد که تا آن موقع دورش می چرخید و حرف می زد نهایتا پشت سر زن ایستاد، سرش را نزدیک گوش هایش کرد و آرام گفت:

(( با این حال اگه بخوای میشه کاری کرد که اون فیلمِ تغییر کنه.))

زن سرش را برگرداند و در چشمانِ مرد زل زد و گفت:

(( همتون مثه همین. ))

مرد چند قدم عقب رفت، کمی یقه اش را مرتب کرد و گفت:

((به هر حال من فردا گزارشم رو می نویسم، فکر کنم اصلا براتون خوب نباشه.))

((چرا نوکریشون رو میکنی؟ آره اگه اونا و زبونای بلندشون نبود ما زنده نبودیم، اما الان همون زبون دور گردنِ تک تکمون پیچیده شده و داریم خفه می شیم))

مرد برگه هایش را جمع کرد و از اتاق خارج شد. 

 

 

                                                              پایان

                                     محمد حسینی کاریزکی - بیرجند - پاییز 91

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد