مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

آسمان ماه ندارد.


(( ای بابا سرکار خودتونو بزارین جای من، خوب  من از کجا باید می دونستم این پسره ی الدنگ می خواد این کارو بکنه، آخه ما تموم قول و قرار ها رو گذاشته بودیم دیگه، از مهریه و شیر بها گرفته تا جهاز و این جور چیزا، حتی تاریخ مراسم عروسی هم مشخص شد و آقای عاقد هم که صیغه رو خونده بود. بعدِ اینکه پدرش گفت ما همچین رسمی داریم گفتم باشه ما که چند ماه دوری رو تحمل کردیم و هر چی هم گفتن گفتیم چشم، این چند ساعت هم روش. بهم گفت:درُ باز می زاریم حدود ساعتای 1 بیا و صبح هم قبل اذان صبح برو، نمی خوام از فردا مردم بگن دخترشو به یه شهری سن بالا که داده هیچ، حیا رو هم لگد مال کرده.شما که خودت ساکن اینجایی دیگه، حتما میدونی این رسم لعنتی چیه.

اول بهش گفتم آقاجان حالا کی می فهمه من کِی اومدم کِی رفتم همینطور امشبو می مونم، به مردم می گیم طبق رسم عمل کردیم. اما گفت: نه، مردم از ما زودتر خبر دار میشن تو کِی اومدی و کِی رفتی.

سرکار همون موقعی که این حرف رو زدم اون پسره ی احمق چنان  با چشای باریک و دهنِ کج بهم نگاه کرد که فهمیدم میخواد حالمو بگیره اما اصلا فکرشم نمی کردم اینقدر کله شق باشه، آخه نا سلامتی من دیگه شوهر خواهرشمو قراره یه عمر خواهرش تو خونه ی من باشه.آخ ..... باور کنین همین الان اونقدر پام درد می کنه که نگو، این دارو هام  اثری نداره .

آقای دکتر ..... آقای دکتر.....دِ  بیا دیگه که مُردم.

 داشتم می گفتم: اگه می دونستم قراره یه پامو برای این دختر از دست بدم عمرا اگه میرفتم خواستگاریش، درسته که دوسش دارم اما با این یه پا حالا چیکار میتونم بکنم.اصلا راضی هم نیستم  دختره باقیه عمرشو با یه آدم معلول زندگی کنه. وای ... آقای دکتر .... کجایی تو پس ...... . اصلا مگه دختره خودش زبون نداشت که بگه نمی خواد زن من بشه. سرکار اون حتی یه کلمه هم صحبت نمی کرد وقتی دیگه یه گوشه حیات کلی قربون صدقش می رفتم نها یتا  گوشه ی لبش یه ذره کشیده میشد و لبخند می زد منم دلم قش می رفت برای بقل کردنش، اما مگه این پسره کودن میذاشت، دائم  کنار پنجره یا بالای اون درخت لعنتی بود و من و نیگا می کرد مبادا دست از پا خطا کنم.

تا نزدیک ساعتای یک توی خونه ای که اجاره کرده بودم تلویزیون نیگا می کردم و بعدش پا شدم خیر سرم برم  کنار دختره بخوابم.همه جا تاریکِ تاریک بود و حتی یه چراغ هم روشن نبود، بد شانسی من حتی ماه هم نبود، نمی دونم کدوم گوری غیبش زده بود. باباش گفته بود:خیالت راحت همه چیز حله.خلاصه از همه جا بی خبر راه افتادم، هنوز اطراف خونه ی خودم بودم که صدای گرگ ها رو شنیدم، اما چه میدونستم اینقد نزدیک باشن، گفتم زودی خودمو می رسونم به خونه ی طرف و دیگه تمومه، اما وقتی رسیدم... اصلا سرکار من فکر می کنم دست باباهه هم توی کاره همشون با هم نقشه کشیده بودن منو سر به نیس کنن.))

 

                   

 

((قربان به خدا نمی خواستم اینطوری بشه، از اول از این مرتیکه بدم میومد و دوس داشتم شوهره خواهرم یه جوون باشه مثه خودم آخه من همین یه خواهرو که بیش تر ندارم دوس داشتم شوهرش از ده خودمون باشه با هم بریم  زمینا رو آب بدیم، با هم بریم گندم درو، با هم بریم زعفرون بچینیم مثه اصغر بچه ی غلام علی

باور کنین با اینکه هیچوقت نگفت اما از چشاش می فهمیدم چقدر خواهرمو دوس داره نه مثه این آدم هوس پرست و پست فطرت، خواهرم خودش چند بار گوشه کنایه داده بود که از اصغر خوشش میاد بعد از اینکه این مرتیکه اومد خواستگاریش شبا  صدایِ گریشُ از زیر پتو می فهمیدم. تازه وقتی از گوشه کنارا این مرتیکه ی شهری رو با خواهرم می پاییدم می فهمیدم چه افکار پلیدانه ای داره، میخواد یه کارایی بکنه، اما چون من هستم جرات نداره، با همه ی اینها نمی خواستم این بلا سرِ مردِ بیاد. چند بار هم به بابام گفتم این مردِ آدم خوبی نیس اما اون دیگه پیر شده نمی فهمه، میگه: این مردِ پولدارِ، خواهرتو دوس داره و خوشبختش می کنه اگه خواهرتو بگیره اونو از اینجا می بره شهر و خواهرت میتونه درس بخونه، میتونه راحت زندگی کنه. اما من می دونم این مردا چطورین... همین قدر که خواهرم دلشو بزنه ولش می کنه به امون خدا مثه اون مردِ کت و شلواری که با انسیه خواهرِ محمد ازدواج کرد. اما بابام باز می گفت: نه این مثه اون نیست. نمی دونم از کجا این حرفو می زد اما من قبولش نداشتم هر کاری کردم که این عقد سر نگیره اما گرفت. وقتی دیدم تشک دو نفره رو توی اتاق پشتی پهن کردن برا شب، با خودم گفتم: نمی زارم امشب بیاد اینجا. وقتی همه خوابیدن کلیدارو برداشتم و درا رو قفل کردم اما قربان نمی خواستم اینطوری شه گفتم میاد میبینه در بسته است و می ره. گرگا رو پاک فراموش کرده بودم. اصلا قربان ساعتای یک که دیدم یکی داره با مشت و لگد در میزنه و صدای گرگا هم میاد فهمیدم چه اتفاقی افتاده و خودم سریع با تفنگ رفتم کمکش اگه نه الان زنده نبود .قربان من تقصیری ندارم بخدا من و آزادم کنین برم. ))

تربت حیدریه

  تابستان 91

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد قادری دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:51 ب.ظ

سلام عزیزم خوندمت

از روون بودن داستانات خوشم میاد محمد جان

خوب کار میکنی به نظر من !!!!

هرچند هیچ سررشته ای تو داستان ندارم

موفق باشی

فرشته بهبودی سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام از وقتی میام جلستون دوس دارم خودتون داستاناتونو برام بخونید خوندنتون خیلی قشنگه
جالب بود و خواندنی
غزلم منتظر نقد شماست

الهام جاویدیان شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ

این دست داستان ها بعلت محوریت دیالوگ اون هم به زبان محاوره ، ترجیحا شنیده بشن تا خوانده ، بهترند . داستان رو در جلسه ی فصلی با صدای خودتون شنیدم . از منظر من امتیاز خوبی داره ، بویژه آستانه ی داستان که به نوعی هل دادن مخاطب به مطلب هست . جز چند مورد کوچک ایراد خاصی به ذهنم نرسید،لذت بردم موفق باشید

محمد قادری شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام دوست عزیز

با غزلی به روزم


کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست[گل]

ایمان فرستاده شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ب.ظ http://khoongerye.blogfa.com

.
.
.

با غزلی برای "هیولا" به روزم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد