مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

یک اصلاحِ ساده



می نشینم روی صندلی و تکیه می دهم به پشت، مردی بالای سرم می آید و پیشبندی را باد می دهد روی صورت و بدنم، بعدش آن را از پشتِ گردنم گره می زند، من از آینه چشمانش را زیر نظر دارم تا هر وقت خیره شد داخل موهام و گوشش را به دهانم نزدیک کرد، بگویم:

((یه ذره جلوشو کوتاه کن، کنارش رو بیشتر، روی موهامو زیاد کوتاه نکن.))

درست در لحظه ای که فکر می کنم گوشش را جلو آورده و به نقطه ای سیاه از موهام خیره شده و حالا باید بگویم جمله ام را، صدام در همان تهِ حلقم باقی می ماند و مرد خودش شروع می کند به حرف زدن:

((دیگه چه خبرا؟ تا امروز چه کارا کردی؟ اوضاع خوبه؟))

با من صحبت نمی کند، شاید دارد با آرایشگر میز بقلی گپ می زند که حالا قیچی را تند، تند روی شانه ای در حال حرکت باز و بسته می کند و درگیر تارهای ریزی از مو است اما یکی از آنها که آنطرف نشسته که نمی دانم اسمشان را چه باید بگذارم منتظران یا تماشاگران یا ... . یکی از همان ها که اتفاقا صورت چاق و تپلی دارد و پاهایش را به پهنایِ شانه اش باز کرده و توی مبل فرو رفته جواب می دهد:

(( تازگی ها یکیشون صحبت می کنه، یکیشون هم تازه یاد گرفته روزنامه پاره می کنه! ))

آراایشگر میز بقلی چرخی می زند و می گوید:

((از علی چه خبر؟))

مطمعنا او هم با من نیست، احتمالا با همان مردِ تپل صحبت می کند، بنابراین باید یک ارتباطی با کسی که تازه  صحبت می کند و روزنامه های پاره و علی وجود داشته باشد.

مردِ بالای سرِ من خنده ای می زند و می گوید:

((جدی؟ روزنامه!))

یکی دیگر از منتظران لبانش در آینه تکان می خورند و بلافاصله صدایی به گوشم می رسد:

(( از دست رفت، از وقتی ازدواج کرده دیگه ازش خبری ندارم، بی معرفت یه زنگم نمی زنه.))

مردِ بالا سرِ من می گوید:

((من که امروز باید زیرشون رو عوض کنم.))

آرایشگر بقلی تیغی را برمی دارد، می افتد به جانِ صورت مشتری و می گوید:

(( نباید میذاشتیم عروسی کنه. نباید.))

مرد تپل جابه جا می شود و روی لبه  می نشیند و پاهایش را تکان می دهد:

((من دیروز عوض کردم، هر هفته دوشنبه ها تمیزشون می کنم، ناخوناشونو می گیرم، خیلی زیادن، از صبح تا شب وقتمو می گیرن.))

مردِ بالا سرِ من می گوید:

((کی؟ علی؟ آره نامرد دیگه این طرفا نمیاد.))

مرد بقل دستی با سشوار پیراهن مشتری را خشک می کند و می گوید:

(( من که از جک و جونورا بخصوص پرنده ها خوشم نمیاد، حوصلشونو ندارم، عجب حالی دارین شما! ))

منتظرِ دیگر در آینه به من نگاه می کند و می گوید:

((حالا نوبت من شد.))

برای لحظه ای فرصت می کنم خودم را در آینه ببینم، با اینکه یادم نمی آید چه چیزی به مردِ بالای سرم گفتم، او از من چه پرسید و این مدل از کجا روی کله ام پیدا شد!

 

محمد حسینی کاریزکی

زمستان 92

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ق.ظ http://namzadoon.blogsky.com

موضوع جذاب است چون تقریبا همه با اون همزاد پنداری می کنه
ولی کمی ایجاد فضایش ضعیف است
موفق باشی

جواد ماهر جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.maher123.blogfa.com

من این را می نوشتم روایت می شد. گزارش نویسی ات خوب است. در وبلاگ انجمن خوب می نویسی. از آن شیوه در کارهای این جوری استفاده کن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد