مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

گزارشی از جشنواره داستان خوانی انجمن

انگار همین‌طور ادامه دارد "دیشب" ....

خانم جاویدیان گفتند اگر حس‌اش را دارم گزارشی بنویسم و بفرستم‌اش اینجا، روی همین وبلاگی که تا دیروز خبر می‌داد از جشنواره‌ای که قرار بود برگزار شود و نفس‌گیر همه‌مان را درگیرِ خود کرده بود، اما حالا دیگر باید بنویسم "تمام شد".

 خانم جاویدیان باید بگویم حس‌اش که هست، اما حسِ خوبی نیست، انگار یک چیزی توی دلم می‌گوید کاش الان همان دیشب باشد و کاش همیشه ساعت همان 17:30 تا 21 روزِ دوشنبه‌ی 17 شهریور باقی بماند، و باز یکی، یکی، پشتِ سرِ هم داستان بخوانیم و بشنویم و هِی خیره شویم در چشمانِ حاضران و دائم حواس‌مان باشد تا کسی خسته نشود، تا دل‌شان زده نشود، تا اگر کمی از این دست به آن دست شدند، سریع جواد بلندی برود بالا و صداش را وِل بدهد توی سالن، تا باز ایمان از پشتِ آن پرده بیاید بیرون و مثلِ جادوگر‌ها وِرد بخواند، وِردی که همه‌ی حاضران را خواب کند، سِحر کند، جادو کند، تا همه آماده شوند برای نفرِ بعد که برود و میکروفون را از اسدالله بگیرد و نگه دارد جلوی دهانش، تا پانیسا هی بگوید: بعدش چی؟ و چشمان‌اش بگردد دنبالِ جایزه‌ای در دستِ آقای پزشکیان، اما یک چیزی هم توی مغزم است و می‌گوید انگار همه چیز همان‌طور ادامه دارد، ایمان فرستاده‌ی دیشبی همچنان وِرد می خواند و محمد حسینیِ دیشبی هم‌چنان توی اتاقِ آن بالاست و دارد یکی، یکی، می‌زند روی کیبرد، استاد هم‌چنان همان‌جا نشسته است و حمایت‌مان می‌کند، ماهر و اسد و خرقانی و حسین‌پور و امیر حسین و میلاد و حیدر و ابوالفضل، هم‌چنان عرق‌ریزان جشنواره را پیش می‌برند، جاویدیانِ دیشب همان‌طور لبخند روی لبش است و همه چیز را کنترل می‌کند و خسته نباشید از دهان‌اش نمی‌افتد، قدری هِی ‌می‌رود بالا داستان می‌خواند و باز می‌آید پایین، خستگی‌اش که در می‌رود دوباره می‌رود بالا و باز می‌گوید: محمد، چقدر باید داد زد؟ حامدِ عزیز هِی می‌چرخد تویِ جمعیت و دوربین‌اش فلش می‌زند و عکسِ خانم امامی را آن بالا وقتِ داستان خوانی ثبت می‌کند، صحنه خاموش می‌شود، روشن می‌شود، صدای میکروفون قطع و وصل می‌شود گاهی، گلشیری تصویرش می‌افتد روی پرده و همین‌طور که دستانش را بالا و پایین می‌برد از وَر افتادن رقص می‌گوید، می‌شنوی ایمان؟ می‌شنوی احسان؟ می‌شنوید دوستان؟ انگار هنوز دارد داد می‌زند، دنیای دیشب را باید جدا دانست از باقیِ اوقات، انگار همین طور ادامه دارد دیشب ... .

شبِ گذشته جشنواره داستان‌خوانیِ سالانه انجمن نویسندگان تربت حیدریه در محل تالار اندیشه با استقبال گرم شهروندان همراه شد، جشنواره با خواندنِ متنی توسط استاد سید علی موسوی کلید خورد و و با اجرای ایمانِ فرستاده ادامه پیدا کرد و در آن تعدادی از نویسندگان شهرستان به داستان خوانی پرداختند، تک نوازیِ سه‌تار توسط آقای جواد بلندی و تک نوازی سنتور توسط آقای احسان انوریان نیز گرمی بخشِ این مجلسِ ادبی بود، نویسندگانِ انجمن به ترتیب زیر به داستان خوانی پرداختند:

میلاد جعفری، جواد ماهر، عادله هریوندی، امیرحسین حسینی، فاطمه امامی، حیدر دست‌آموز، شیرین قائنی، الهام جاویدیان، محمد حسینی کاریزکی، مینا رجب‌نیا، احسان قدری، بهروز شیدا، ابولفضل خوافی، سمانه حافظی نیا.

در پایان جلسه نیز آقای نجفی رئیس اداره ارشاد تربت حیدریه پشت تریبون رفتند و از نیازِ به همکاریِ بیش‌تر و احتیاجِ شهرستان به خیرانِ فرهنگی گفتند، همچنین دست به دستِ هم دادنِ همه‌ی مسئولین را لازمه‌ی ارتقاء جایگاه ادبیات در تربت حیدریه دانستند.

 

در پایان نیز باید تشکر کرد از استاد موسوی، اسدالله اسحاقی، محمود خرقانی، صادق پزشکیان، ایمان فرستاده، الهام جاویدیان، جوادِ ماهر، جعفر حسین‌پور، احسان قدری، حامد حاج‌باقران، تمامی کسانی‌که داستان خواندند و همه دوستانی که با تلاششان باعث شدند جشنواره بهتر از همیشه برگزار شود. (خدا کند اسمی جانمانده باشد، اگر هم جاماند، عذر خواهم.)

 

پایانِ گزارش – محمد حسینی کاریزکی

 

 

 


 

 

جشنواره داستان خوانی انجمن نویسندگان


 

عصری برای خواندن و نوشتن

جشنواره داستان خوانی سالانه انجمن نویسندگان تربت حیدریه دوشنبه 17 شهریور ساعت 17:30  در محل تالار اندیشه برگزار خواهد شد و نویسندگان منتخب شهرستان در آن به داستان خوانی خواهند پرداخت، همچنین دو تکنوازی سه تار و سنتور توسط دو هنرمند شهرستان اجرا خواهد شد.

قلب بشر از فاحشه‌خانه هم بیش‌تر اتاق دارد* / داستان کوتاه / مربوط به سومین دوره مسابقه داستان نویسی اوسنه


مرد آرام‌آرام کنار بلوار قدم می‌زد. انگار شانه به شانه‌ی هیاهوی ماشین‌ها و آدم‌ها داده بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. با خودش فکر کرد: "چطور می‌شود کاری را که اصلاً منطقی نیست، منطقی جلوه داد؟! چطور می‌شود خواسته‌ای غیرمعقول را معقول نشان داد؟ آن هم وقتی طرف مقابل زنت باشد."نمی‌دانست چطور باید برای زنش قضیه را توضیح دهد. طوری که شک نکند خواسته‌اش غیرمعقول است. به خودش که آمد دید جلوی در آپارتمان است. کلید را در قفل انداخت. برای آخرین بار سعی کرد قضیه را در ذهنش مرور کند. می‌دانست در را که باز کند زنش مثل همیشه با همان خنده‌های دوست‌داشتنی منتظرش است.

 روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود که زنش سینی چای را گذاشت جلویش، نگاه مرد به تلویزیون بود و فکر می‌کرد که چرا خنده‌ی زنش، یعنی همان لبخندِ همیشگی تنها چند ثانیه دوام داشته و بعد جایش را داده به یک صورت جدی و مصمم، نکند همه چیز را فهمیده؟ نکند می‌خواهد سرِ صحبت را باز کند و بعد لباس‌هایش را بریزد توی یک چمدان و یک خداحافظی برای همیشه.

مرد آرام استکانِ چای را برداشت و فکر کرد باید حرفش را بزند، یک‌بار برای همیشه، بعدش خلاص می‌شود و آرام، می‌توانست از همان چای شروع کند، هر چایی مزه‌ای می‌دهد دیگر، زنش با این موافق است پس این می‌تواند آغاز بحث باشد، گفت:

(( جدیده؟ اسمش چیه؟))

و منتظر جواب ‌ماند، می‌خواست این تنوع در چایی را ربط بدهد به تنوع انسان‌ها، به تنوع زن‌ها، اما برای لحظه‌ای این مقایسه بین چایی و زن در ذهنش مسخره جلوه کرد و بعد هم سرفه‌ای استکان را از دستش انداخت روی زمین، زنش که تا آن موقع سرش را پایین انداخته و خیره شده بود به جایی روی زمین سر بلند کرد و گفت:

((نه، چی شد؟))

((سرفه‌ام گرفت، فقط همین.))

توی دلش خوشحال بود که قضیه چایی با یک جارو و خاک‌انداز حل شده و رفته است دنبال کارش، اگر نه معلوم نبود با آن مقایسه احمقانه چه افتضاحی به بار می‌آمد.

نگاهی به پدرش انداخت که مثل همیشه رویِ تخت دراز کشیده و چشمانش را به تلویزیون داده بود، گفت:

((سلام))

پدرش چشم‌هایش را باز و بسته کرد یعنی: ((علیک سلام))

مرد دوست داشت یک‌باره دهانش را باز کند و بگوید قلب است دیگر، دورش را که حصار نکشیدم، اصلا مگر می‌شود؟ زندان که نیست، یک لحظه آدم یکی را می‌بیند و خوشش می‌آید، از قضا طرف هم قلبش توی همان لحظه بزرگترین تالاپ تولوپ‌های زندگی‌اش را راه می‌اندازد و به همین سادگی جنگی توی بدن آدم شکل می‌گیرد بین قلب و مغز، بین عشق و خیانت، اصلا کدام آدم احمقی گفته عشق یکی‌است، خودِ من پدرم را دوست دارم، مادرم را هم دوست داشتم، زنم را هم دوست دارم، حالا یک‌نفر دیگر هم اضافه شده که باز همان قلب می‌گوید برای او هم جایی هست، شاید قلب من بزرگتر باشد، ظرفیتش بیش‌تر باشد، همه‌ی قلب‌ها که یک اندازه نیستند، اصلا مگر قلب حیوان است که باید دورِ آن را حصار کشید و سیم‌خاردار زد؟ یا مگر زندانی است که توی سیم‌خاردار‌ها برق فشار قوی ول کنند تا اگر خواست در برود هلاک شود؟ تا اگر خواست پایش را کمی آن‌طرف‌تر بگذارد زنی اسبابش را بریزد توی چمدان و خداحافظی کند.

به خودش که آمد، دید دارد موهای پدرش را شانه می‌کشد و زنش چهار چشمی خیره شده به او، خیره شده و می‌خواهد اشک بریزد، انگار که همه‌ی فکر‌های ذهنش را خوانده باشد، انگار تمامِ قلبِ مرد را بخواهد نه کمتر، دستِ مرد توی پیچ‌های موی پدرش گیر کرده بود.

***

زن جلوی آینه ایستاده بود و داشت تمرین می‌کرد، تمرین می‌کرد که اخم کند، ابروهایش را پایین و بالا می‌کرد و لبانش را باز و بسته، سرش را هم به چپ و راست می‌چرخاند تا نیم رخ‌اش را درست ببیند، همه‌ی این‌کار‌ها را می‌کرد تا جدی‌تر به نظر برسد، تا وقتی شوهرش بیاید همه چیز مهیا باشد برای حرف‌های جدی، برای حرف‌هایی که شاید تلخ باشند، کمی اخم لازم بود تا به شوهرش ثابت شود زن خیلی هم خوشحال نیست، خیلی هم زندگیِ خوبی ندارد، شاید همین اخم و اشاره‌ها کافی باشد برای این‌که حسابِ کار دستش بیاید و همه چیز را بفهمد، به محضی که صدای در آمد رفت جلوی در، دستش را دراز کرد و با لبخندی کیف را از دست مرد گرفت و ناگهان یادش آمد باز هم مثلِ دیروز و همه‌ی روز‌های قبل دارد لبخندی احمقانه می‌زند، بلافاصله لبخند از روی صورتش محو شد و جایش کمی اخم آمد، از همان مدل اخم‌هایی که چند روز وقت گذاشته بود برای تمرین کردنش، توی آشپز‌خانه همه‌اش به این فکر می‌کرد که باید چطور شروع کند؟ اولین جمله چه باید باشد؟ خسته شدم؟ بابات خودش اینجا ناراحته؟ چرا باید بگذارند پیر‌مرد عذاب بکشد؟ چرا وقتی یک حیوانی پای‌اش می‌شکند خلاص‌اش می‌کنند و آن وقت این پیر‌مرد که چند ماه است تنها مردمک‌های چشمش را  تکان می‌دهد باید زنده بماند و عذاب بکشد؟ زن به همین چیز‌ها فکر می‌کرد که ناگهان استکان از دست شوهرش افتاد روی زمین، انگار همه‌ی حرف‌های ذهنِ زن را شنیده باشد، زن می‌دانست که مرد قبل از این‌که لیوان را بزند زمین یک چیزی گفته است اما اصلا معنایش را نفهمیده بود، فکر کرد بهترین جواب می‌تواند یک "نه" باشد گفت:

((نه، چی شد؟))

(( سرفه‌ام گرفت، فقط همین.))

 زن خدا را شکر کرد که مرد استکان را پرت نکرده بود سمتِ او، خوشحال بود که این مقایسه احمقانه‌ی بین پدر شوهرش و حیوانی که پای‌اش شکسته با یک جارو و خاک‌انداز حل شده و رفته است دنبالِ کارش، زن به این فکر کرد که امید آن چیزی است که باعث می‌شود او از پدرش چشم برندارد و منتظر باشد، با این‌که احتمالش خیلی کم است، ولی همین‌که نفس می‌کشد همین‌که پلک‌هایش را بر هم می‌زند همه‌ی این‌ها کافی است تا یک نوع امید مسخره اما مقدس توی ذهن مرد باشد و زن این حق را به او می‌داد، مرد داشت موها‌ی پدرش را شانه می‌کشید که زن با دیدنش از خود خجالت کشید، از فکر‌هایش و از حرف‌هایی که می‌خواست بزند، قطره‌هایی از اشک صورت زن را خیس کرده بود.

 

محمد حسینی کاریزکی، تابستان 93، تربت حیدریه

* نام داستان برگرفته از رمانِ "عشق در زمان وبا" نوشته گابریل گارسیا مارکز

چهارمین دوره مسابقه داستان نویسی اوسنه




 

کلیه متقاضیان شرکت در چهارمین دوره مسابقه داستان‌نویسی اوسنه تا 15 شهریور مهلت دارند جمله‌ی ((تازه دیروز رسیده بودم و هنوز نصف وسیله‌ها را هم جابجا نکرده بودم، مدام فکرم مشغول همه‌چیز بود که یک‌دفعه حواسم رفت به حوله حمام‌اش که روی صندلی پهن‌ کرده بود...))را ادامه داده و داستان‌شان را به آدرس mohok3@yahoo.com ارسال نمایند، 17 شهریور تمامی داستان‌های دریافتی بدون نامِ نویسنده روی وبلاگِ انجمن نویسندگان(www.andkt.blogfa.com) منتشر شده و  تمامی دوستانی که داستان فرستاده‌اند تا 20 شهریور فرصت خواهند داشت داستان‌ها را خوانده و به یکی از داستان‌ها (غیر از داستانِ خودشان) رای بدهند، بدین ترتیب که شماره داستان مورد نظر خود را همراه با دلیل رای‌شان به همان آدرس ایمیل خواهند کرد، سرانجام 21 شهریور نام داستانی که بیش‌ترین رای را آورده به همراه نامِ نویسنده‌اش روی وبلاگ قرار خواهد گرفت و در جلسه یکشنبه 23 شهریور از ایشان تقدیر خواهد شد.

 

خلاصه‌ای از دوره‌های قبلی مسابقه داستان نویسی اوسنه:

این مسابقه با همتِ انجمن نویسندگان تربت‌حیدریه برای اولین بار در خرداد 93 برگزار شد و قرار بر این است که هر ماه یک دوره از آن به سرانجام برسد؛ برندگان این مسابقه در هر دوره با رای و نظر خودِ نویسندگان شرکت کننده مشخص شده است. و اما داستان‌های برگزیده‌ی دوره های قبل:

1- داستانِ برگزیده دوره اول، نویسنده: الهام جاویدیان

2- داستان برگزیده دوره دوم، دوباره شروع نکن، نویسنده: محمد حسینی کاریزکی

3- داستان برگزیده دوره سوم، نویسنده: محمد حسینی کاریزکی