ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
من و خودِ گٌهترم (1)
میگویم: ((همون بهتر که این شاعرا و نویسندهها رو نبینیم.))
خودِ گٌهترم تنها یک کلمه میگوید: ((چرا؟))
میگویم: ((آخر فاتحهی همان یک ذره تصویرِ قشنگی هم که داشتیم خوانده میشود و میرود پیِ کارش.))
خود گٌهترم دوباره میخواهد بگوید، چرا؟ این را از صورتِ گوجه مانندش میفهمم و حرکات چشمش، هر چه باشد خودم هستم دیگر، حالا کمی گٌهتر از خودِ واقعیام، ولی این دلیل نمیشود که ندانم چه غلطی میخواهد بکند.
میگویم: ((این همه از این غمهای قشنگ، از اینهایی که اشکِ آدم را در میآورد با دیدنشان به فاک میرود، فقط کافیاست یک لحظه، یک لحظه خیلی کوچک بخندد تا همهی اینها دود بشود و برود آسمان، آنوقت هر بار که دوباره کتابش را ورق بزنی یادِ آن خندههای احمقانهاش میفتی و بیخیال حساش میشوی.))
خودِ گٌهترم میگوید: ((ای بابا بیخیال، این کارشونه، غم کدوم گوری بود، همهشان برای خودشان خوشند و آنوقت اینها را فرو میکنند توی حلقِ من و تویِ احمقِ طالبِ گریه!))
خودِ گٌهترم بعضی وقتها از این حرفها میزند از اینهایی که میشود رویشان فکر کرد. گرچه خودِ واقعیام که کمی، فقط کمی با خودِ گٌهترم فرق میکند نظرِ دیگری دارد.