مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

نسبیت

خدا کند انیشتین اشتباه نکرده باشد. خدا کند این "نسبیت‌اش" چیزِ بیش‌تری از علم باشد. سرعتِ نداشته‌ام را لگدمال کرده‌ام. آرام...خیلی آرام. آن‌قدر که یک زبان ‌تَر کردنم اندازه‌ی یک، اندازه‌ی یک، اندازه‌ی یک، نه، اندازه‌ی چند تا از این یک‌ها شده است. اگر انیشتین حرفش حرف باشد باید این زمان لعنتی هم کند شود. این تیک‌وتاک‌ها باید بین‌شان یک فاصله‌ای بیفتد...

نیفتاده، گٌه به این زمانِ لعنتی.

 

اعلام نتایج نهایی دوره ی دوم جشنواره ی داستان کوتاه خلاقانه ی سال (حیرت) و گزارش مختصر اختتامیه


1

معرفی و بررسی "رساله ای درباره‌ی نادر فارابی – مصطفی مستور"

"مستورِ همیشه زیرک" (معرفی و بررسی "رساله ای درباره‌ی نادر فارابی مصطفی مستور")



تازه‌ترین اثر مصطفی مستور به نام " رساله‌ای درباری‌ی نادر فارابی" در 84 صفحه و در4 بخش  توسط نشر چشمه در زمستان 94 منتشر و روانه‌ی بازار شده است.



 پشت جلد:

((کاش دنیا مثلِ دیواری بود که پشت داشت و می‌شد رفت آن پشت ایستاد. کاش دنیا در خروجی داشت که می‌شد از آن بیرون زد و رفت توی حیاط پشتی آن و دراز کشید و خوابید یا در بی‌خیالی محض دست‌ها را توی جیب گذاشت و سوت زد یا در تنهایی مطلق نشست و سیگار کشید و قهوه خورد. کاش می‌شد دنیا را، منظورم این است همه‌ی دنیا را، همه‌ی دنیا را با ستاره‌ها و کهکشان‌ها و آسمان‌ها و زمین‌هایش، مثل قالی لوله کرد و کنار گذاشت.))



رمان و داستان از همان به ظاهر مقدمه آغاز می‌شود و مستورِ حرفه‌ای در تکنیکی نه چندان بی همتا ولی در نوع خودش کم نظیر با زیرکی پای خودش را از داستان بیرون می‌کشد و روایت داستان را به دوشِ کسانی می‌اندازد که وجود بیرونی و حقیقی ندارند، مستورِ بی‌باک و نترس از همان مقدمه آغاز به ساختن محیط داستانش می‌کند و تمامِ سعی خود را در واقعی و حقیقی جلوه دادن و اثبات وجودِ بیرونی شخصی به نام نادر فارابی بکار می‌برد، در همان ابتدا می‌خوانیم:

((این متن بیش از هر چیز رساله‌ی پژوهشی کوتاهی است در وقایع نگاری ترانه‌سرای منزوی، نادر فارابی که ... .))

ملاحظه‌ می‌کنید که نویسنده در همان ابتدا شخصیت داستانی‌اش را به طور کلی معرفی می‌کند و از منزوی بودن و از ترانه‌سرا بودن وی خبر می‌دهد و با استفاده از تکنیکی که در کتاب‌های قبلی‌اش نیز استفاده کرده بود ما را به پانویس می‌برد و اشاره می‌کند که این نادر همان فردی‌ است که توی زندگی نگار کاویان ظاهر شده و با این فن سعی در واقعی نشان دادن این دو شخصیت دارد و مداوم در حال سعی برای تلقین این موضوع به خواننده است که این‌ها شخصیت‌هایی هستند که بی‌شک در دنیای واقعی زیسته‌اند و این کتاب تنها رساله‌ای است بر زندگی ایشان؛ در‌حالی‌که مطمعنا تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده هستند و ما این را می‌دانیم.

مستور در واقعی نشان دادن شخصیت‌ها و حوادث داستانی‌اش با تکیه بر همین تکنیک‌ها بسیار موفق بوده‌ و به نظرم این بسیار مهم است که بتوانی از همان مقدمه یا حتی همان جلدِ کتاب طوری خواننده را بپزی انگار نه این‌که دارد تخیلات و قصه‌پردازی‌های یک نویسنده را می‌خواند بلکه داستانی حقیقی و واقعی را می‌خواند، این تلاش در طول تاریخ ادبیات داستانی و همین‌طور سینما انجام شده و مضحک‌ترین و دمِ‌دست‌ترین تکینیک برای این تفهیم این بود که در ابتدای فیلم یا کتاب می‌خواندیم:

((این داستان (فیلم) بر اساس حوادث واقعی نوشته (ساخته) شده است.))

که به نظرم جمله‌ای است بسیار مسخره.

 

نویسنده در راستای همین هدف از "خسرو روزی" و "ناصر ادهم" برای کمک به انجام تحقیقش درباره نادر فارابی تشکر هم می‌کند! و در همان مقدمه با اشاره به گم شدن نادر برای همیشه جذابیت و کشش را نیز ایجاد می‌کند تا خواننده در تعلیقی این‌چنین دائم به دنبال پیدا کردن چگونگی این اتفاق باشد.

 و اما در ادامه مستور از انواع و اقسام سبک‌ها و تکنیک‌های روایی بهره برده است.

در بخش دوم و چهارم راوی نویسنده است اما دائم سعی می‌کند روایتش را ربط بدهد به تحقیقاتی که درباره نادر انجام داده.

در بخش سوم که دست‌نوشته‌های خود نادر فارابی است از تکنیکی روایی که به ((چهارم شخص)) معروف است استفاده کرده و  تمام فصل را اختصاص می‌دهد به نامه‌ای از خود نادرِ فارابی که در زیرزمین خانه‌اش پیدا شده.

در بخش اول نیز از همان تکنیک روایی چهارم شخص استفاده شده و نویسنده پای خودش را بیرون کشیده و تمام فصل اول را به تحقیقات انجام گرفته توسط خسرو روزی اختصاص داده و با پا‌نویس‌های متعدد سعی در واقعی جلوه دادن این تحقیق دارد.

وقتی خواننده داستان و حوادثِ آن‌را باور کند بخشِ زیادی از کار نویسنده انجام شده و "مستورِ همیشه زیرک" به وسیله تکنیک‌‌های روایی‌اش به سادگی این‌کار را انجام داده است.



محمد حسینی کاریزکی

مرداد 95

 

 

معرفی و بررسی مجموعه داستان ((بزهایی از بلور))

معرفی و بررسی مجموعه داستان ((بزهایی از بلور))، نوشته علی چنگیزی ، نشر چشمه تابستان 93 (چاپ اول)



                                                                                                           

پشت جلد:

((شب روی شهر افتاده بود. آسمان بالاسر شهر آویزان بود، پفکی و پر چین و چروک؛ مثل شکم پیرزن‌ها.

صدای ناجور موتور ماشین سکوت کوچه را شکست. دورتادور کوچه، باغ بود و باغ‌ها پر از درخت انار؛ شاخه‌های قناس و کج و کوله‌ی انار از روی دیوارهای کوتاه کوچه بیرون افتاده بود؛ انگار دست خشک اسکلتی رو به آسمان، که سیاه می‌زد.

سمند سیاه رنگ پیچید توی کوچه‌ی باریک و آرام جلو آمد. چراغ‌های نور بالای ماشین، کوچه باغ را که بن‌بست به نظر می‌رسید روشن می‌کرد. سمند مثلِ لنجی سوارِ موج خرامید و گوشه‌ی کوچه، زیر تنها تیر برقی که لامپ کوچکی ازش آویزان بود نگه داشت. نور کم رمق لامپ دایره‌ی ناقصی را کف کوچه کارسازی کرده بود.

عباس ماشین را خاموش کرد و سکوت مثل تاریکی همه جا را خفه کرد و تنها صدای نفس‌های آرام مرد‌ها شنیده می‌شد.))

مجموعه‌ی " بزهایی از بلور" شمال سه داستان کوتاه است به نام‌های:

1- خرس

2- صلات ظهر

3-بزهایی از بلور

که در 98 صفحه از سوی انتشارات چشمه در تابستانِ سال 93 چاپ گردیده است. از نظر حجم بیش‌ترین حجم را داستان "بزهایی از بلور" دارد که 48 صفحه از مجموعه را دربرگرفته است و سپس داستان خرس که  چیزی حدود 38 صفحه را شامل شده و در انتها داستان "صلات ظهر" که 12 صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده است.

نویسنده در کل مجموعه از جملات کوتاه و بریده، بریده و توصیفات پی‌درپی استفاده کرده که اکثرا سرِ جایشان نشسته‌اند به غیر از چند مورد، به عنوان مثال توصیفات و تصویرسازی‌های زیاد از حد در ابتدای داستان "صلات ظهر" و دیر وارد شدن نویسنده به کش‌مکش داستانی ((با توجه به حجم داستان)) خواننده را در برهوت قبل از قصه غرق خواهد کرد، هر چند کاملا مشخص است برای ادامه‌ی داستان "صلات ظهر" و رسیدن نویسنده به هدفش در داستان و ایجاد حس و فضاسازی نیاز به توصیف است اما این توصیفات می توانست در فواصل زمانی متفاوت ارائه شود، داستان "صلات ظهر" بعد از پیاده شدن پیرمرد از قطار تازه راه میفتد و جان می‌گیرد و در ادامه خوب پیش می‌رود، این داستان بعد از داستان "بز‌هایی از بلور" احساسی‌ترین داستان این مجموعه است، شروع در دو داستان دیگر خوب است نویسنده همان ابتدا یقه‌ی خواننده را گرفته و داخل ماجرا می‌کشاند و از این حیث این دو از داستان "صلات ظهر" بهتر هستند. هم "بزهایی از بلور" و هم "خرس" در همان صفحه اولش خواننده را گیر انداخته و دنبال خود می‌کشانند، اگر بخواهیم از این نظر داستان‌ها را با هم مقایسه کنیم داستان خرس پر کشش‌ترین داستان مجموعه است و به کمک جابجایی‌های زمانی متعدد و به موقع توانسته جذابیتی برای مخاطب ایجاد کند و خواننده را دائم در حال یافتن پاسخ "چگونه این‌طور شد؟" پای خواندنِ کار نگه دارد.

فضای داستانی داستان اول ((خرس)) و داستان سوم ((بزهایی از بلور)) بسیار شبیه به هم هستند هر دو در دشت‌ها و ارتفاعات لبریز از بارش برف می‌گذرند که اتفاقا در هر دو داستان جنازه‌ای هم حمل می‌شود و پایی هم شکسته است حال بگذریم از این‌که خُب قصه‌ها متفاوت‌اند اما این فضای مشابه در ابتدا این حس را می‌دهد که شاید این دو داستان با توجه به مشترک بودن اسمِ ((خسرو)) در هر دو داستان ربط‌هایی هم به یکدیگر داشته باشند که خب این‌طور نیست. اما این تمام شباهت این دو داستان به یکدیگر نیست بلکه این دو داستان از لحاظ لحن و همین‌طور زبان نیز بسیار به هم شبیه‌اند و شخصیت‌های داستانی این دو کار کاملا مشابه یکدیگرند. درانتها اگر بگوییم این دو داستان کمی هم زیادی کش آمده‌اند شاید حرفِ بی‌راهی نزده باشیم یک‌جاهایی پیرنگ دیگر واقعا کشش ندارد و قصه کلا می‌ایستد، مخصوصا در داستان آخر.

در پایان خواندنِ این مجموعه‌ی خوب را به همه‌ی دوستان و اهالی ادبیات پیشنهاد می‌کنم، مخصوصا آنهایی که به فضاسازی در داستان اهمیت زیادی می‌دهند.


محمد حسینی کاریزکی

بهار 95

 


روی وبلاگ علی چنگیزی

فریبا / داستان کوتاه، محمد حسینی


من فکر می‌کنم همه‌ی‌ چیز‌ها یک‌طوری به شب مربوط می‌شوند، یکی‌اش همین ریش‌هام، هر روز چشم که باز می‌کنم می‌بینم اضافه شده‌اند، تا حالا دقت کرده‌ای؟ مثلا فقط توی شب‌ است که دردِ زایمان جیغ می‌شود و روز و تاریخ و ساعت می‌رود از خاطرم، گیج و منگ با لباسِ خواب و سرپایی می‌دوم سمت آسانسور و کلیدش را می‌گیرم زیرِ مشت و لگد و برمی‌گردم سمت‌ِ تو که تکیه داده‌ای به در و خودت را می‌پیچانی دورِ خودت، بعدش انگار در می‌پیچد دورت و بعد همه‌چی می‌پیچد دور تا دورِ تو و شکمِ برآمده‌ات، بعد ‌همان‌طور که دستم را حلقه کرده‌ام دورِ کمرت، از یک‌طرف راهرو می‌کشانمت طرف دیگر و همین‌که می‌رسیم به پله‌ها، درِ آسانسور تلقی می‌کند و موزیک مسخره‌اش می‌ریزد توی راهرو، باز برمی‌گردانمت سمتش و داخل که می‌شویم با لگد می‌زنم روی دکمه‌اش و فحش می‌دهم به دری که خونسردی‌اش در باز و بسته شدن اعصاب نمی‌گذارد، داخلِ ماشین که می‌گذارمت نگاه می‌کنم به ماشینِ عقبی که بسته است راه پارکینگ را و سه بار مشتم را می‌کوبم روی کاپوتش و چند بار لگد می‌پرانم سمتِ لاستیکش، نمی‌دانم باید بروم سمت آسانسور یا کوچه؟ باید گوشی‌ام را در بیاورم و شماره بگیرم یا داد بزنم، می‌دوم سمتِ کوچه و زنگ تمامِ طبقه‌ها را یک‌سره فشار می‌دهم و کاری ندارم کدام طبقه است و کیست حرف می‌زند، فقط ناله می‌کنم و التماس می‌کنم که یکی بیاید و این ماشین را بردارد از سرِ راه، بعد پارکینگ شلوغ می‌شود، چند زن دور تو را می‌گیرند و چند مرد هم دستانِ من‌را، تا ماشین‌ها بخواهند عقب و جلو شوند آمبولانس می‌رسد از راه.

‌ می‌بینی شب چه‌قدر مهم است؟ داد و فریادهای شب چه‌قدر جدی است؟ توی روز گاهی کسی الکی هوار می‌زند، گاهی از سرِ خوشی و گاهی هم فقط برای شوخی، اما صداهای شب را باید جدی گرفت، این‌را الان خوب می‌فهمم، فریبا شب‌ها از تهِ دل جیغ می‌زند، بدون این‌که گرسنه باشد، شیشه را پس می‌زند، پستانک را نمی‌گیرد، عادت کرده‌ام دیگر، شده است کارِ هر شبش، یک‌بار اتفاقی ساکتش کردم، هر چه توی خانه چرخاندمش کوتاه نیامده بود، تا این‌که گرفته بودمش جلوی صورتم و داد زده بودم: چه مرگت شده؟ به ناچار گذاشته بودمش توی ماشین و کمربندش را سفت کرده بودم، هر بار که چشمم می‌افتد به صندلیِ‌اش، تو و حرکت لب‌هات می‌آیید توی ذهنم: یک صندلی کوچولو برای دخترِ کوچولوی مامانی، و یادم می‌آید چه‌قدر بحث کرده بودیم و من چه‌قدر گفته بودم مشکی‌اش را بگیریم تا به رنگِ روکش‌ ماشین‌مان بیاید و تو گفته بودی بچه‌ات خفه می‌شود توی‌ِ این همه مشکی، این همه سیاهی، و زردش را برداشته بودی، سرت را کج کرده بودی، لبت را کش داده بودی و گوشه‌ی چشمت را تنگ کرده بودی که فهمیده بودم جان‌ات را گرو گذاشته‌ای برای رنگِ زرد، من هم اخمی مردانه کرده بودم و رفته بودم پایِ صندوق، بگذار اعترافی بکنم، آن اخمِ مردانه در واقع اخم نبود، خوشحالی بود، یک‌جور ذوق بود، همان لحظه‌ای که دست‌ کشیده بودی روی برآمدگی شکمت و انگار دست کشیده باشی روی سرِ بچه و گفته باشی: نترس، من هوات را دارم، تویِ دلم ذوق کرده بودم از دیدن محبتت، از دیدن عشقت که قرار بود داده شود به یک موجودِ جدید، موجودِ جدیدی که مالِ هر دوی‌مان بود، اما واقعا نمی‌دانم چرا بغلت نکرده بودم و نبوسیده بودمت و عوضش اخم کرده بودم، این‌ها را می‌گویم که بدانی فریبا هم از سیاهی بدش می‌آید و شب‌ها که آسمان سیاه است، آرام و قرار ندارد، و باز بگویم ممنون که زردش را برداشتی، ولی ای کاش جانت را گرو نمی‌گذاشتی، نه، نمی‌خواهم گریه کنم، راستی کمی از خانه‌مان برایت بگویم، بیش‌تر وسایل فریبا را آورده‌ام توی اتاقِ خودمان، عروسک‌هاش را چیده‌ام بالایِ تخت‌مان، خودش هم کنارم می خوابد، البته بعضی شب‌ها که می‌خوابد، خلاصه اتاق‌مان حسابی بویِ بچه می‌دهد، شام و ناهار مزه‌ی بچه می‌دهد، وقتِ خوردن خنده‌ام می‌گیرد هر بار، چون تو می‌آیی توی ذهنم، اولین قاشق را که می‌بری نزدیک دهانت نصفش را برمی‌گردانی داخلِ ظرف، آن نصفه‌ی داخل دهانت را خوب مزه می‌کنی و لبانت را یک‌طورِ آرامی می‌جنبانی، یک‌طوری که می‌فهمم خیلی دقیق شده‌ای روی حسِ چشایی‌ات و من باید منتظر بمانم تا نتیجه‌اش را بگویی، تا تکلیف‌مان روشن شود برای دوباره آمدن یا نیامدن به این رستوران، بعدش دستت دراز می‌شود سمتِ لیوان و یک قُلُپ آب سر می‌کشی و می‌گویی: مزه‌ی پریزِ برق می دهد، همان موقع مطمئن می‌شوم که آشپزِ رستوران قبل از درست کردن غذا دستش را مالیده است روی پریزی حتما، اما می‌گویم: آخر تو چند بار پریزِ برق خورده‌ای؟

اگر بودی می‌فهمیدی که تمامِ غذاهای این روزها مزه‌ی بچه می‌دهد، بعضی وقت‌ها آدم می‌داند طرفش دارد یک چیزِ درست و حسابی می‌گوید اما الکی می‌خواهد مخالفت کند، یادت می‌آید؟ می‌گفتم داشته‌ها‌مان از یک قانون پیروی می‌کنند، مثلِ قانون پایستگی جرم می‌ماند وامانده، یا پایستگیِ انرژی، یک چیزی که بدست می‌آوریم عوضش یک چیزی از دست می‌دهیم، بهت گفته بودم امکان ندارد چیزی از یک‌طرف بیاید و از آن‌طرف چیزی نرود، ولی قبول نمی‌کردی، دلیلِ منطقی می‌خواستی، و من سرم داغ می‌شد از این همه استدلال و دلیل خواهی‌ات، کاش باور می‌کردی که حسی هم هست، حسی که هیچ دلیل و منطقی نمی‌شناسد مثلِ همان حسِ چشیدنی که خودت فراوان داشتی‌اش، حالا نیستی که بدانی، که اگر ‌بودی می‌گفتی گورِ بابای هر چه دلیل و منطق را که هست کرده، حالا اما یک چیزِ دیگر هم می‌دانم و باید بهت بگویم، حالا خیلی بیش‌تر عاشقت هستم، نه این‌که آن موقع نبودم، ولی حالا بیش‌تر، انگار عشق رابطه دارد با فراغ، با دوری، با تمامِ لحظاتی که از اعماقِ دل خواسته باشی یک نفری باشد، اما نباشد، حالا این شب‌ها فریبا فقط این‌طور ساکت می‌شود و آرام می‌گیرد، این‌طور که بیاورمش سرِ خاکت و کفِ پاهاش را بگذارم روی سردیه سنگِ قبرت، دیگر نه تنها گریه نمی‌کند بلکه بازی‌اش می‌گیرد و خودش را می‌مالد به اسمت، انگار می‌داند اسم‌تان یکی‌ست، راستی به نظرت می‌داند وقتی وارد زندگی‌ام شده که تو از آن طرف طبق قانون پایستگیِ داشته‌ها از دست‌ام رفته‌ای؟

 

پایان.

محمد حسینی کاریزکی