نگاهی به رمان((پاییز فصل اخر سال است)) نوشته: نسیم مرعشی، نشر چشمه، 1393
نه چون رودخانه جاری است این فصل
محمد حسینی کاریزکی
نسیم مرعشی را در کتاب "پاییز فصل آخر سال است" باید نویسنده ای متوسط دانست که نتوانسته شخصیت های داستانش را همچون داستان بسیار خوبش "رودخانه" (برنده جایزه داستان تهران) که در آن شخصیت ها جان داشتند و خودشان را به رخ میکشیدند خلق کند، شاید یکی از دلایل این ضعف را بتوان این دانست که اساسا نویسنده دست به ریسکی در انتخاب نوع روایت زده و سه قصه را از سه دوست با نام های لیلا، روجا و شبانه پیش می برد و این انتخاب تمرکز نویسنده را برای نوعی شخصیت پردازیِ جزئی که روی یکی از شخصیت هایش تکیه داشته باشد، می گیرد. شخصیت های داستان رودخانه بسیار درونی بودند و در این داستان هم همینطور است اما نوعی تلاش ناموفق نویسنده برای نوشتن داستانی برون گرانه تر در این کتاب به چشم می خورد و همین عدم موفقیت به شخصیت پردازی ضعیفتر، کنش های کوچک داستانی و همچنین ریتم کند داستان منجر شده است، ما لیلایی را داریم که میثاق (همسرش) برای ادامه زندگی در خارج کشور او را رها کرده و لیلا حالا دائم در تنهایی و فکر به گذشته زندگی میکند، سپس به صفحه فرهنگی مجله ای پناه برده اما آنجا هم پس از مدتی توقیف می شود و آنگاه به آغوش پدرو مادرش پناه می برد، روجایی را داریم که میخواهد برای ادامه تحصیل به شهری در کشور فرانسه برود و مجبور است مادرش را تنها بگذارد و احساس عذاب وجدان دارد و شخصیت سومی هم داریم به نام شبانه که نمیداند چه دوست دارد و نمیداند ارسلان همکارش را میخواهد یا نه، از تنهایی می ترسد و همچنین برادری دارد که معلول ذهنی است، حال ممکن است بگویید خوب این شخصیت ها که کامل هستند.
بگذارید چند نکته را در این باره بگویم:
۱- متاسفانه به نظر نویسنده نتوانسته احساسات خواننده را نسبت به شخصیت های داستانش تحت تاثیر قرار دهد به گونه ای که خواننده با انها همزاد پنداری کند و به نظرم این خودش نقصی در شخصیت پردازی است.
2- از انجایی که تمامی شخصیت ها با زاویه دید اول شخص روایت شده اند به نظر می رسد تمام شخصیت ها یکجور و یک نوع صحبت میکنند.
و نکته سوم اینکه شخصیت ها از بیرون و درون ابدا یکسان نیستند، یعنی وقتی ما از نگاه روجا به شبانه نگاه می کنیم شخصیت دیگری را میبینیم نسبت به زمانی که مثلا از نگاه لیلا شبانه را می شناسیم.
و اما یک دلیل محکم برای خواندن این کتاب شبانه است که کامل تر از باقی شخصیت هاست، شکل میگیرد، باور پذیر می شود و در فصل انتهای داستانش به شدت احساسات خواننده را درگیر می کند و تقریبا می شود همان چیری که خواننده و منتقد از یک شخصیت داستانی انتظار دارد، شخصیتی که از دوست نداشتن اطرفیانش می ترسد، از دوست نداشتن ماهان برادرش می ترسد مبادا باد او را ببرد، و حالا از دوست نداشتن ارسلان می ترسد و می ترسد که ارسلان برود و بلایی سرش بیاید، بیمار شود یا هر چیز دیگری، شبانه مدام برای تمام اتفاقات اطرافش عاقبت های شومی در ذهن متصور می شود که این هم همخوانی عجییی با شخصیت او دارد، اگر تنها یک دلیل برای خواندن کتاب وجود داشته باشد آن هم شخصیتی خاص و تا حدودی بی همتا در ادبیات داستانی است به نام شبانه.
بخشی از کتاب: (پشت جلد)
هاروکی موراکامی را پیشتر با آثاری همچون "کافکا در کران، پس از تاریکی" و مجموعه داستانهایی همچون "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" شناخته بودیم که اکثر آنها داستانهایی پیچیده با رفت و برگشتهای مدام زمانی بودند که جزو آثار سوررئال به حساب میآمدند، اما موراکامی را در کتاب جدیدش باید دوباره تعریف کرد، داستانی با قصهای سر راست و به دور از پیچیدگیهای داستانی مختصِ موراکامی که به شیوهای کلاسیک قصه را پیش میبرد، موضوعِ رمان تنهایی بی حد و اندازه سوکورو تازاکی است که رابطهاش با چهار دوست قدیمیاش را از دست داده و این حادثه تاثیری عمیق بر روی سوکورو گذاشته به گونهای که در آستانه کتاب میخوانیم:
((سوکورو تازاکی سال دوم کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمیکرد ... .))
موراکامی برای پیش بردن قصهاش اینبار از زاویه دید سوم شخص دانای محدود استفاده کرده و دیگر از تکنیکهای پیچیده و تغییر مدام زاویه دید و همچین نمادین سخن فاصله گرفته، داستان در آستانهاش سعی بر شناساندن شخصیتهای داستانیاش به خواننده را دارد و در ادامه کل بارِ قصه بر روی دوش همین شخصیتها میافتد، بدین ترتیب موراکامی با استفاده از تکنیکهای ساده داستان نویسی اثری بسیار جذاب خلق کرده که علاوه بر مخاطب عام توانسته انتظارات منتقدان و خوانندگان حرفهای را نیز برآورده سازد.
((گوشیرو بردار ... الو ... منم ... چرا جواب نمیدی؟ اصلا چه بهتر، گوش کن ببین چی میگم، به یه مشکل برخوردم، به محض اینکه پیغامو شنیدی باهام تماس بگیر، خیلی فوریه، این دختره حسابی رفته رو اعصابم، کدوم دختره؟ درست میگی خوب، قرار نبود دختر باشه، اولش پسر بود اما کنترلش از دستم در رفت، میفهمی چی میگم؟ خودش میخواد دختر باشه، منم زورم بهش نمیرسه، باورت میشه؟ این اولین باره اینطور مشکلی برام پیش اومده، شاید باور نکنی، اما این داستان سوار شده روم، هیچی دستِ خودم نیست، از همون اول خواست دختر باشه، هر بار خواستم بنویسم پسره، ناخودآگاه نوشتم دختره، قرار بود پسره باشه شخصیت اصلی و ماجراش با دختره فقط یه اتفاقِ عاشقانه کوچولو باشه تو زندگیش، اما انگار دختره حرف بیشتر داره واسه گفتن، حالا هم دختره شده شخصیت اصلی و پسره شده یه اتفاق خیلی بزرگ توی زندگیش، از همون اول احساس کردم مشکلدار میشه، برای همین تصمیم گرفتم از خیر این داستان بگذرم اما بیاختیار شب و روز تو فکرش بودم، حتی توی خواب، انگار واقعیه، مخصوصا تصویرِ افتادن لیوانِ آب از دست دختره و افتادنش روی فرش، پاشیدن یخها، قفل کرده بودم، انگار تا این رو نیارم روی ورق خبر از داستان دیگهای نیست، حتی یک کلمه، اما فکر نمیکردم اینقدر جدی بشه، دختره میمیره، باورت میشه؟ نمیخوام آخرش بمیره، می فهمی؟ اصلا قرار نبود اینجوری از آب در بیاد، کلی نوشتم و پاک کردم تا یه جورِ دیگهای بشه اما باز تهش همون میشه، پسره یه دفه دختره رو ول می کنه، همین الان که دارم اینا رو بهت میگم باورم نمیشه پسره اینکارو می کنه، دختره هم مشکل داره، با حرفاش حسابی میره روی اعصابِ پسره، صد بار بهش التماس کردم، گفتم بزار این دیالوگا رو عوض کنم اما مگه گذاشت! نشد که نشد، اونقدر رفت رو اعصابِ پسره که ...، البته پسره هم دنبال بهونه بود، یه دفه قاطی کرد و گفت: ((آره، تو راست میگی، هی میگم امروز عصبی ام، باز حالیت نمیشه، اصلا تو راست میگی، ازت بیزار شدم، ازت خسته شدم.)) بعدش دختره می زنه زیرِ گریه، پسره همینطور که پله ها رو پایین میره صداشو می شنوه، حتی یه لحظه میخواد برگرده که دختره داد میزنه: ((کثافتِ آشغال، همتون همینطورین کارتون که تموم میشه میرین و پشت سرتون ...)) پسره میره، نمیدونه دختره تا فردا دیگه زنده نیست، دختره گریه میکنه اما انگار خوشحاله، یه جورایی خوشحاله که داره به سمتِ مرگ میره، متوجه این کارش نمیشم، باز تو شاید درکش کنی، بالاخره تو هم زنی دیگه، می خوام کمک کنی، کمک کنی افسار داستان رو بگیرم دستم، میخوام یه جورِ دیگهای بشه، همونجوری که از اول توی ذهنم بود، میشنوی؟ باز خوبه الان نمیتونی بپری وسط حرفام، اگه بودی حتما میگفتی چقدر شبیه ما، تو رو خدا از این فکرای مسخره نکن، کجاشون شبیه من و توست؟ مگه یادت رفته؟ مگه خودت نگفتی با هم بودنمون به ضررمونه، پس خواهشا سعی نکن داستانامو ربط بدی به مسائل خصوصیم، خودتم میدونی که من و تو هیچ شباهتی با این دو تا احمق نداریم، نه من دنبال بهونه بودم، نه تو حرفی زدی که بری رو اعصابم، من و تو با هم توافق کردیم، حتما یادته دیگه، خودت گفتی اگه با هم باشیم نمیتونیم بنویسیم، باز اگه یادت باشه آخرِ حرفام گفتم به خاطر تو حتی حاضرم بیخیالِ نوشتن بشم، ولی تو زنِ عاقلی هستی، ما هر دومون تصمیم گرفتیم با هم نباشیم، پس خواهشا نگو شبیه ما، باشه؟ نمیدونم تا حالا برات همچین مشکلی پیش اومده یا نه، یعنی یه شخصیتی مثلِ این دختره تو کارات پیدا شده باشه که خودش داستان و زندگیش رو بگیره دستش و بره به سمتِ مرگ، به سمتِ نیستی، اما فکر میکنم میتونی راهنماییم کنی، میتونی کمکم کنی، دیروز نبودی؟ جات خالی بود، سارا میگفت چند روزیه آفتابی نشدی! خواهشا هر جا هستی خودتو نشون بده، یه اعلام وجودی بکن، زنگ بزن بهم، حتما الان میپرسی دختره تهش چطوری میمیره؟ باورت نمیشه، یه مرگِ خنده دار، با آب، این دختره هر وقت عصبی میشه تند و تند آبِ یخ میخوره، حالا اگه مثلِ آدم بخوره که خوبه، یه صندلی توی خونش داره که پایههای عقبش در میره، خودش میدونه اما انگار میخواد با خودش بازی کنه، میره روی صندلی میشینه و با خیالِ راحت آب میخوره، کلِ وزنشو میندازه روی پایههای عقبی، تا جدا بشه، ولی نمیشه، چرا نمیشه؟ چون من نمیزارم، اما اونقدر زور میزنه که بالاخره ...، وقتی میوفته آب میپره توی گلوش و خفه میشه، چه مرگِ مسخرهای، باور کن کلی بهش التماس کردم اینکارو نکنه یا حداقل بزاره سرش رو یه کم، فقط یه کم جا به جا کنم تا آب مستقیم بره توی شکمش یا چه میدونم برگرده و بریزه روی فرش، یه کلمه است دیگه، میتونم خیلی راحت تایپش کنم، خرجی که نداره، همش چند تا کلمه، بهش گفتم اصلا برام مهم نیست داستان بد از آب دربیاد، شاید اینطوری جذاب تر بشه اما بهش گفتم حاضرم از همه چی بگذرم، حتی بیخیالِ نوشتن بشم یا داستان بشه یه داستانِ آبکی، فقط اون زنده بمونه، اما مگه گذاشت! دیشب خیلی به هم ریخته بودم، اومدم در خونت، لامپِ اتاقت روشن بود، ولی هر چی زنگ زدم باز نکردی، گوشیتم که جواب نمیدی! راستی اون صندلی رو درست کردی؟ چند بار گفتم بده ببرم تعمیرش کنم یا حداقل بندازش بیرون، دیگه تاکید نمیکنم، فوری بهم زنگ بزن، صد بار بهت گفتم منو در جریانِ کارات بزار و اینقدر نرو رو اعصابم، ببینم تو که خدایی نکرده از این عادتهای مسخره نداری؟ نه؟ منظورم عادتهایی مثلِ خوردن آبِ یخ روی اون صندلیه لعنتیه.))
محمد حسینی کاریزکی
تربت حیدریه، بهار 93
انگار همینطور ادامه دارد "دیشب" ....
خانم جاویدیان گفتند اگر حساش را دارم گزارشی بنویسم و بفرستماش اینجا، روی همین وبلاگی که تا دیروز خبر میداد از جشنوارهای که قرار بود برگزار شود و نفسگیر همهمان را درگیرِ خود کرده بود، اما حالا دیگر باید بنویسم "تمام شد".
خانم جاویدیان باید بگویم حساش که هست، اما حسِ خوبی نیست، انگار یک چیزی توی دلم میگوید کاش الان همان دیشب باشد و کاش همیشه ساعت همان 17:30 تا 21 روزِ دوشنبهی 17 شهریور باقی بماند، و باز یکی، یکی، پشتِ سرِ هم داستان بخوانیم و بشنویم و هِی خیره شویم در چشمانِ حاضران و دائم حواسمان باشد تا کسی خسته نشود، تا دلشان زده نشود، تا اگر کمی از این دست به آن دست شدند، سریع جواد بلندی برود بالا و صداش را وِل بدهد توی سالن، تا باز ایمان از پشتِ آن پرده بیاید بیرون و مثلِ جادوگرها وِرد بخواند، وِردی که همهی حاضران را خواب کند، سِحر کند، جادو کند، تا همه آماده شوند برای نفرِ بعد که برود و میکروفون را از اسدالله بگیرد و نگه دارد جلوی دهانش، تا پانیسا هی بگوید: بعدش چی؟ و چشماناش بگردد دنبالِ جایزهای در دستِ آقای پزشکیان، اما یک چیزی هم توی مغزم است و میگوید انگار همه چیز همانطور ادامه دارد، ایمان فرستادهی دیشبی همچنان وِرد می خواند و محمد حسینیِ دیشبی همچنان توی اتاقِ آن بالاست و دارد یکی، یکی، میزند روی کیبرد، استاد همچنان همانجا نشسته است و حمایتمان میکند، ماهر و اسد و خرقانی و حسینپور و امیر حسین و میلاد و حیدر و ابوالفضل، همچنان عرقریزان جشنواره را پیش میبرند، جاویدیانِ دیشب همانطور لبخند روی لبش است و همه چیز را کنترل میکند و خسته نباشید از دهاناش نمیافتد، قدری هِی میرود بالا داستان میخواند و باز میآید پایین، خستگیاش که در میرود دوباره میرود بالا و باز میگوید: محمد، چقدر باید داد زد؟ حامدِ عزیز هِی میچرخد تویِ جمعیت و دوربیناش فلش میزند و عکسِ خانم امامی را آن بالا وقتِ داستان خوانی ثبت میکند، صحنه خاموش میشود، روشن میشود، صدای میکروفون قطع و وصل میشود گاهی، گلشیری تصویرش میافتد روی پرده و همینطور که دستانش را بالا و پایین میبرد از وَر افتادن رقص میگوید، میشنوی ایمان؟ میشنوی احسان؟ میشنوید دوستان؟ انگار هنوز دارد داد میزند، دنیای دیشب را باید جدا دانست از باقیِ اوقات، انگار همین طور ادامه دارد دیشب ... .
شبِ گذشته جشنواره داستانخوانیِ سالانه انجمن نویسندگان تربت حیدریه در محل تالار اندیشه با استقبال گرم شهروندان همراه شد، جشنواره با خواندنِ متنی توسط استاد سید علی موسوی کلید خورد و و با اجرای ایمانِ فرستاده ادامه پیدا کرد و در آن تعدادی از نویسندگان شهرستان به داستان خوانی پرداختند، تک نوازیِ سهتار توسط آقای جواد بلندی و تک نوازی سنتور توسط آقای احسان انوریان نیز گرمی بخشِ این مجلسِ ادبی بود، نویسندگانِ انجمن به ترتیب زیر به داستان خوانی پرداختند:
میلاد جعفری، جواد ماهر، عادله هریوندی، امیرحسین حسینی، فاطمه امامی، حیدر دستآموز، شیرین قائنی، الهام جاویدیان، محمد حسینی کاریزکی، مینا رجبنیا، احسان قدری، بهروز شیدا، ابولفضل خوافی، سمانه حافظی نیا.
در پایان جلسه نیز آقای نجفی رئیس اداره ارشاد تربت حیدریه پشت تریبون رفتند و از نیازِ به همکاریِ بیشتر و احتیاجِ شهرستان به خیرانِ فرهنگی گفتند، همچنین دست به دستِ هم دادنِ همهی مسئولین را لازمهی ارتقاء جایگاه ادبیات در تربت حیدریه دانستند.
در پایان نیز باید تشکر کرد از استاد موسوی، اسدالله اسحاقی، محمود خرقانی، صادق پزشکیان، ایمان فرستاده، الهام جاویدیان، جوادِ ماهر، جعفر حسینپور، احسان قدری، حامد حاجباقران، تمامی کسانیکه داستان خواندند و همه دوستانی که با تلاششان باعث شدند جشنواره بهتر از همیشه برگزار شود. (خدا کند اسمی جانمانده باشد، اگر هم جاماند، عذر خواهم.)
پایانِ گزارش – محمد حسینی کاریزکی
عصری برای خواندن و نوشتن
جشنواره داستان خوانی سالانه انجمن نویسندگان تربت حیدریه دوشنبه 17 شهریور ساعت 17:30 در محل تالار اندیشه برگزار خواهد شد و نویسندگان منتخب شهرستان در آن به داستان خوانی خواهند پرداخت، همچنین دو تکنوازی سه تار و سنتور توسط دو هنرمند شهرستان اجرا خواهد شد.