مرد آرامآرام کنار بلوار قدم میزد. انگار شانه به شانهی هیاهوی ماشینها و آدمها داده بود. نمیدانست باید چه کار کند. با خودش فکر کرد: "چطور میشود کاری را که اصلاً منطقی نیست، منطقی جلوه داد؟! چطور میشود خواستهای غیرمعقول را معقول نشان داد؟ آن هم وقتی طرف مقابل زنت باشد."نمیدانست چطور باید برای زنش قضیه را توضیح دهد. طوری که شک نکند خواستهاش غیرمعقول است. به خودش که آمد دید جلوی در آپارتمان است. کلید را در قفل انداخت. برای آخرین بار سعی کرد قضیه را در ذهنش مرور کند. میدانست در را که باز کند زنش مثل همیشه با همان خندههای دوستداشتنی منتظرش است.
روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود که زنش سینی چای را گذاشت جلویش، نگاه مرد به تلویزیون بود و فکر میکرد که چرا خندهی زنش، یعنی همان لبخندِ همیشگی تنها چند ثانیه دوام داشته و بعد جایش را داده به یک صورت جدی و مصمم، نکند همه چیز را فهمیده؟ نکند میخواهد سرِ صحبت را باز کند و بعد لباسهایش را بریزد توی یک چمدان و یک خداحافظی برای همیشه.
مرد آرام استکانِ چای را برداشت و فکر کرد باید حرفش را بزند، یکبار برای همیشه، بعدش خلاص میشود و آرام، میتوانست از همان چای شروع کند، هر چایی مزهای میدهد دیگر، زنش با این موافق است پس این میتواند آغاز بحث باشد، گفت:
(( جدیده؟ اسمش چیه؟))
و منتظر جواب ماند، میخواست این تنوع در چایی را ربط بدهد به تنوع انسانها، به تنوع زنها، اما برای لحظهای این مقایسه بین چایی و زن در ذهنش مسخره جلوه کرد و بعد هم سرفهای استکان را از دستش انداخت روی زمین، زنش که تا آن موقع سرش را پایین انداخته و خیره شده بود به جایی روی زمین سر بلند کرد و گفت:
((نه، چی شد؟))
((سرفهام گرفت، فقط همین.))
توی دلش خوشحال بود که قضیه چایی با یک جارو و خاکانداز حل شده و رفته است دنبال کارش، اگر نه معلوم نبود با آن مقایسه احمقانه چه افتضاحی به بار میآمد.
نگاهی به پدرش انداخت که مثل همیشه رویِ تخت دراز کشیده و چشمانش را به تلویزیون داده بود، گفت:
((سلام))
پدرش چشمهایش را باز و بسته کرد یعنی: ((علیک سلام))
مرد دوست داشت یکباره دهانش را باز کند و بگوید قلب است دیگر، دورش را که حصار نکشیدم، اصلا مگر میشود؟ زندان که نیست، یک لحظه آدم یکی را میبیند و خوشش میآید، از قضا طرف هم قلبش توی همان لحظه بزرگترین تالاپ تولوپهای زندگیاش را راه میاندازد و به همین سادگی جنگی توی بدن آدم شکل میگیرد بین قلب و مغز، بین عشق و خیانت، اصلا کدام آدم احمقی گفته عشق یکیاست، خودِ من پدرم را دوست دارم، مادرم را هم دوست داشتم، زنم را هم دوست دارم، حالا یکنفر دیگر هم اضافه شده که باز همان قلب میگوید برای او هم جایی هست، شاید قلب من بزرگتر باشد، ظرفیتش بیشتر باشد، همهی قلبها که یک اندازه نیستند، اصلا مگر قلب حیوان است که باید دورِ آن را حصار کشید و سیمخاردار زد؟ یا مگر زندانی است که توی سیمخاردارها برق فشار قوی ول کنند تا اگر خواست در برود هلاک شود؟ تا اگر خواست پایش را کمی آنطرفتر بگذارد زنی اسبابش را بریزد توی چمدان و خداحافظی کند.
به خودش که آمد، دید دارد موهای پدرش را شانه میکشد و زنش چهار چشمی خیره شده به او، خیره شده و میخواهد اشک بریزد، انگار که همهی فکرهای ذهنش را خوانده باشد، انگار تمامِ قلبِ مرد را بخواهد نه کمتر، دستِ مرد توی پیچهای موی پدرش گیر کرده بود.
***
زن جلوی آینه ایستاده بود و داشت تمرین میکرد، تمرین میکرد که اخم کند، ابروهایش را پایین و بالا میکرد و لبانش را باز و بسته، سرش را هم به چپ و راست میچرخاند تا نیم رخاش را درست ببیند، همهی اینکارها را میکرد تا جدیتر به نظر برسد، تا وقتی شوهرش بیاید همه چیز مهیا باشد برای حرفهای جدی، برای حرفهایی که شاید تلخ باشند، کمی اخم لازم بود تا به شوهرش ثابت شود زن خیلی هم خوشحال نیست، خیلی هم زندگیِ خوبی ندارد، شاید همین اخم و اشارهها کافی باشد برای اینکه حسابِ کار دستش بیاید و همه چیز را بفهمد، به محضی که صدای در آمد رفت جلوی در، دستش را دراز کرد و با لبخندی کیف را از دست مرد گرفت و ناگهان یادش آمد باز هم مثلِ دیروز و همهی روزهای قبل دارد لبخندی احمقانه میزند، بلافاصله لبخند از روی صورتش محو شد و جایش کمی اخم آمد، از همان مدل اخمهایی که چند روز وقت گذاشته بود برای تمرین کردنش، توی آشپزخانه همهاش به این فکر میکرد که باید چطور شروع کند؟ اولین جمله چه باید باشد؟ خسته شدم؟ بابات خودش اینجا ناراحته؟ چرا باید بگذارند پیرمرد عذاب بکشد؟ چرا وقتی یک حیوانی پایاش میشکند خلاصاش میکنند و آن وقت این پیرمرد که چند ماه است تنها مردمکهای چشمش را تکان میدهد باید زنده بماند و عذاب بکشد؟ زن به همین چیزها فکر میکرد که ناگهان استکان از دست شوهرش افتاد روی زمین، انگار همهی حرفهای ذهنِ زن را شنیده باشد، زن میدانست که مرد قبل از اینکه لیوان را بزند زمین یک چیزی گفته است اما اصلا معنایش را نفهمیده بود، فکر کرد بهترین جواب میتواند یک "نه" باشد گفت:
((نه، چی شد؟))
(( سرفهام گرفت، فقط همین.))
زن خدا را شکر کرد که مرد استکان را پرت نکرده بود سمتِ او، خوشحال بود که این مقایسه احمقانهی بین پدر شوهرش و حیوانی که پایاش شکسته با یک جارو و خاکانداز حل شده و رفته است دنبالِ کارش، زن به این فکر کرد که امید آن چیزی است که باعث میشود او از پدرش چشم برندارد و منتظر باشد، با اینکه احتمالش خیلی کم است، ولی همینکه نفس میکشد همینکه پلکهایش را بر هم میزند همهی اینها کافی است تا یک نوع امید مسخره اما مقدس توی ذهن مرد باشد و زن این حق را به او میداد، مرد داشت موهای پدرش را شانه میکشید که زن با دیدنش از خود خجالت کشید، از فکرهایش و از حرفهایی که میخواست بزند، قطرههایی از اشک صورت زن را خیس کرده بود.
محمد حسینی کاریزکی، تابستان 93، تربت حیدریه
* نام داستان برگرفته از رمانِ "عشق در زمان وبا" نوشته گابریل گارسیا مارکز
کلیه متقاضیان شرکت در چهارمین دوره مسابقه داستاننویسی اوسنه تا 15 شهریور مهلت دارند جملهی ((تازه دیروز رسیده بودم و هنوز نصف وسیلهها را هم جابجا نکرده بودم، مدام فکرم مشغول همهچیز بود که یکدفعه حواسم رفت به حوله حماماش که روی صندلی پهن کرده بود...))را ادامه داده و داستانشان را به آدرس mohok3@yahoo.com ارسال نمایند، 17 شهریور تمامی داستانهای دریافتی بدون نامِ نویسنده روی وبلاگِ انجمن نویسندگان(www.andkt.blogfa.com) منتشر شده و تمامی دوستانی که داستان فرستادهاند تا 20 شهریور فرصت خواهند داشت داستانها را خوانده و به یکی از داستانها (غیر از داستانِ خودشان) رای بدهند، بدین ترتیب که شماره داستان مورد نظر خود را همراه با دلیل رایشان به همان آدرس ایمیل خواهند کرد، سرانجام 21 شهریور نام داستانی که بیشترین رای را آورده به همراه نامِ نویسندهاش روی وبلاگ قرار خواهد گرفت و در جلسه یکشنبه 23 شهریور از ایشان تقدیر خواهد شد.
خلاصهای از دورههای قبلی مسابقه داستان نویسی اوسنه:
این مسابقه با همتِ انجمن نویسندگان تربتحیدریه برای اولین بار در خرداد 93 برگزار شد و قرار بر این است که هر ماه یک دوره از آن به سرانجام برسد؛ برندگان این مسابقه در هر دوره با رای و نظر خودِ نویسندگان شرکت کننده مشخص شده است. و اما داستانهای برگزیدهی دوره های قبل:
1- داستانِ برگزیده دوره اول، نویسنده: الهام جاویدیان
2- داستان برگزیده دوره دوم، دوباره شروع نکن، نویسنده: محمد حسینی کاریزکی
3- داستان برگزیده دوره سوم، نویسنده: محمد حسینی کاریزکیمن و خودِ گٌهترم (1)
میگویم: ((همون بهتر که این شاعرا و نویسندهها رو نبینیم.))
خودِ گٌهترم تنها یک کلمه میگوید: ((چرا؟))
میگویم: ((آخر فاتحهی همان یک ذره تصویرِ قشنگی هم که داشتیم خوانده میشود و میرود پیِ کارش.))
خود گٌهترم دوباره میخواهد بگوید، چرا؟ این را از صورتِ گوجه مانندش میفهمم و حرکات چشمش، هر چه باشد خودم هستم دیگر، حالا کمی گٌهتر از خودِ واقعیام، ولی این دلیل نمیشود که ندانم چه غلطی میخواهد بکند.
میگویم: ((این همه از این غمهای قشنگ، از اینهایی که اشکِ آدم را در میآورد با دیدنشان به فاک میرود، فقط کافیاست یک لحظه، یک لحظه خیلی کوچک بخندد تا همهی اینها دود بشود و برود آسمان، آنوقت هر بار که دوباره کتابش را ورق بزنی یادِ آن خندههای احمقانهاش میفتی و بیخیال حساش میشوی.))
خودِ گٌهترم میگوید: ((ای بابا بیخیال، این کارشونه، غم کدوم گوری بود، همهشان برای خودشان خوشند و آنوقت اینها را فرو میکنند توی حلقِ من و تویِ احمقِ طالبِ گریه!))
خودِ گٌهترم بعضی وقتها از این حرفها میزند از اینهایی که میشود رویشان فکر کرد. گرچه خودِ واقعیام که کمی، فقط کمی با خودِ گٌهترم فرق میکند نظرِ دیگری دارد.
مرد به سرعت چراغ قرمز را رد کرد، زن گفت:
((قرمز بود.))
مرد کمی روی صندلی جابهجا شد:
((می دونم، بعضیها رو باید رد کرد، همون قبلی که ترمز کردم و تو پریدی بالا برام کافیه.))
((چرا دیر اومدی؟))
((کار، از هفت صبح تا حالا، بعضی وقتا فکر می کنم اگه زندگی فقط این باشه که صبح شروع کنم به کار کردن و اینوقت شب تموم بشه، همون بهتر که فکر کنم دنیای دیگهای هم هست تا بشه راحت توش لم داد و خوش بود و خلاصه همه چیزو تلافی کرد.))
زن آینهای از کیفش بیرون آورد، گرفت جلوی صورتش و خیره شد داخلش، چند بار ابروهایش را بالا پایین کرد و گفت:
((خودت می دونی از این حرفای فلسفی بدم نمیاد، ولی هر چیزی جایی داره، حدی داره، بعضی وقتا زیادی چرت و پرت میگی، اگه دنیای دیگهای هم باشه از قسمتهای خوبش به من و تو چیزی نمی رسه.))
مرد با دستش ضربی گرفت روی فرمان و گفت:
((وقتی میرسم خونه با دو تا سیگار شروع می کنم، میرم یه جای دیگه انگار، بهشتیه برا خودش، اونجا یه درختی هست که شاخههاش پر از سیگاره، اونم نه از این سیگارای معمولی.))
زن خودش را روی صندلی کج کرد و دستش را کشید کنارِ لبش:
((بالاخره عملش کردم، خوب شده؟))
مرد زورکی سرش را چرخاند سمتِ زن:
((مریضیه خاصی داشتی؟))
((عجب الاغی شدی امشب، آره مریضِ تو بودم عمل کردم، مسخره بازی بسه دیگه، خوب شدم؟))
((زنم میگفت من سالم نیستم، مریضم، مریضِ سیگار.))
زن دستپاچه دستش را مالید روی آینه و گفت:
((زن دیگه چیه؟ منظورت همونیه که حالت ازش بهم می خوره؟ همون که باعث میشه شبا بیای پیش من؟ همونو میگی یا یکی پیدا کردی از من بهتر؟ تو شیطونم درس میدی.))
مرد دود سیگارش را داد داخل ماشین:
((به نظرت سیگار با این شیطونی که تو میگی نسبت داره؟))
((مثلِ اینکه یه چیزیت میشه امشب، برو گمشو پیش همون زنت، این روش جدیده دور زدنه؟ یه نگاهی به صورتم بنداز، مگه خودت نگفتی عمل کن؟ مگه نگفتی خالِ کوفتی رو بردارم از کنار لبم؟ ها؟ مگه من نگفتم میترسم؟ مگه بهت نگفتم خیلی تغییر میکنم؟ اصلا مگه نگفتم میترسم بعدِ عمل دیگه منو نشناسی؟))
نگاهِ مرد روی پاهای زن ماند:
((از پاهات خوشم میاد، شبیه یه سیگارِ درازه، دراز و صاف و تمیز و دست نخورده.))
زن اشکهایش را پاک کرد:
((شما مردا با همدیگه هیچ فرقی ندارین، ازمون خسته که میشین، خودتونو میزنین به خریت. بهت می گم یه نگاهی به صورتم بنداز اونوقت تو به جاش از سیگارِ کوفتیت برام میگی؟))
مرد ماشین را نگه داشت کنار خیابان و آرام گفت:
((تا حالا از خیلی چیزا خسته شدم، یکیش زنم، اما نمی دونم چرا هیچوقت از این و دودش خسته نمی شم، فکر کنم تو هم میخوای بری، مثلِ زنم، هر جور راحتی، از آشنایی باهات خوشحال شدم.))
زن همانطور که پیاده میشد، گفت:
((باور کن می دونستم، می دونستم بعدِ عمل دیگه منو نمیشناسی، اما این رسمش نیست امیر علی خان.))
مرد دور شدن زن را نگاه کرد، دستی به موهایش کشید و گفت:
((فرهاد.))
محمد حسینی کاریزکی
تابستان 93- تربت حیدریه
تمامِ مدت برف بارید و تا جایی که چشم کار میکرد نشسته بود روی زمین، میخواستم چرتی بزنم و فراموش کنم این همه سفیدی را، اما آن اتفاق افتاد و اتوبوس ایستاد. وقتی اتوبوس ناگهانی به چپ و راست برود و بعدش صدایی از جلویش بیاید دیگر همه حالیشان میشود اتفاقی افتاده، نیم خیز شدهام، مثلِ خیلیهای دیگر، راننده و شاگردش خیلی سریع پیاده شدند و جلوی ماشین را گشتند، حالا هم دارند دور تا دور را میچرخند، یکی از مسافران آنها را زیرِ نظر دارد و هر چند لحظه سبیلهایش را تاب میدهد، زدهایم به چیزی، این مشخص است، نگاهِ سارا که میکنم قطرهی اشکی از چشمش سُر می خورد روی گونهاش و میرسد به لبهاش، خودم را آماده میکنم تا اگر حرفی زد بگویم: دوباره شروع نکن، ولی چیزی نمیگوید، ساکت است، بر عکسِ آن شب که باران از زمین و آسمان میبارید، خیابان خلوت بود و پرنده پر نمیزد، سرم را نزدیک شیشهی جلو کرده بودم تا به زور دو، سه قدم آنطرفتر را ببینم، درست همان لحظهای که فکر میکردم فردایش باید برف پاککنها را بدهم تعمیر، از جلوی ماشین صدایی بلند شد و فرمان کشید سمت راست، سارا هم بلافاصله بنا را گذاشت به جیغ کشیدن، زده بودیم به سگی، چیزی، اما سارا آنقدر لیوان پشت لیوان زده بود بالا که پاک قاطی کرده بود، هی جیغ میکشید و میگفت برگرد، باید برسانیمش بیمارستان، هوش و حواسش مختل شده بود، آخر چند نفر توی دنیا هستند که بعد از تصادف با یک سگ ولگرد ببرندش بیمارستان؟ آرام راه افتاده بودم، اولش کمی مشت و لگد پرانده بود طرفم، ولی کمکم ساکت شده بود و بعدش اشک ریخته بود، لعنتی دائم زیر لب حرفای نامربوط میزد، ولی حالش را میفهمیدم، خیلی که بزنی توهُم بَرَت میدارد دیگر، او هم که همینطور لیوان پشتِ لیوان، متوجه نبود شاید، اما چند جمله را مرتب تکرار میکرد، دائم میگفت برگرد، نباید فرار کنی، باید برسونیش بیمارستان، زنده میمونه، بعد از آنکه قضیه سگهای ولگرد و بیمارستان را بهش حالی کردم دوباره قاطی کرد و جیغ کشید که: ((سگ کدوم گوری بود اینوقت شب، توی بارون، وسطِ خیابون، یه جوری زدی به زنه که دو متر پرت شد توی آسمون.)) من ولی آرام بودم، هر چه باشد دیگر بارها و بارها با این حال نشستهام پشتِ فرمان، میدانم که آدم اینجور وقتها کمی قاطی میکند و مسائل کوچک را بزرگ میبیند؛ ولی سارا بیتجربه بود، به توهماتش بیش از حد بها داده بود، وِلکن ماجرا هم نبود، فردا صبحش که بیدار شدم دیدم کلی روزنامه پهن کرده روی میز صبحانه و دارد دنبال خبرِ تصادف منجر به مرگ میگردد، همان موقع بود که فهمیدم سارا آدمِ بیجنبهایست، اصلا نبایست از این چیز میزا بخورد، جالبتر آنکه زل میزند توی چشمانم و میگوید یک قطره هم نخورده، واقعا یادش نمیآید؟ پس آن لیوانهایی که مرتب پر میشد و خالی میشد ساندیس بود؟ همان بهتر که شبهای مهمانی برود خانهی پدرش و فردایش که دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگردد بیاید، بیجنبه آنقدر روزنامه ها را زیر و رو کرد تا بالاخره یک تصادف توی آن حوالی پیدا کرد و عکسش را گرفت توی صورتم که: ((ببین، زنِ، زن، ما زدیم به این دیشب، حالا هی بگو سگ.)) درست آنموقع بود که برای اولین بار توی صورتش داد زدم ((دوباره شروع نکن.)) از آن دادهای وحشتناک، تا آن موقع فکر نمیکردم چنین قابلیتی دارم و حنجرهام آماده است برای اجرایِ همچین فریادی، بعدتر اما خیلی این جمله را تکرار کردم، وقتی جلوی ماشین را نشانش دادم که فقط به اندازه یک سگ آسیب دیده بود، وقتیکه همهی فامیل تایید کردند سارا آنشب زیادهروی کرده، وقتی روزنامه را گرفتم جلوی صورتش که رانندهی احمقِ ماشینی که با آن زن تصادف کرده خودش را معرفی کرده، میگویم احمق از این بابت که دست از پا درازتر رفته و گفته من این زن را زیر گرفتم، آخر انگل اگر تو وجدان داری چرا همان موقع نرساندیش بیمارستان، اگر هم آنقدر سنگدلی که نیمه جان ولش کردی وسطِ خیابان، دیگر این معرفی کردن یعنی چه؟ ولی گرفتاری من با آن جمله و سارا همچنان ادامه داشت و از آن گذشته دیگر کاملا به توانایی فوقالعادهام در داد زدن پی برده بودم، پس تمامِ وقتهاییکه دنبال دلیل و مدرک میگشت تا حرفِ خودش را به کُرسی بنشاند همانطور ناگهانی توی صورتش هنرمندی میکردم، تا اینکه طاقتش طاق شد و گفت برویم مشهد، حالا که منتظرم حرفی بزند تا دوباره بگویم: ((دوباره شروع نکن.)) چیزی نمیگوید، خدا را شکر، انگار قولش را فراموش نکرده، اینکه برویم مشهد و برای گناهی که من میگویم "نکرده" و او میگوید "کرده" توبه کنیم و او در عوض دیگر حرفی از تصادف با سگ نزند و فراموشش کند، حالا دارد بیصدا اشک میریزد که راننده و شاگردش برمیگردند داخل، شاگرد روبروی همهمان میایستد و میگوید:
((سگی، حیوونی، یه چیزی تو همین مایه ها.))
سارا سرش را تکیه داده به شیشه و نگاهِ بیرون میکند، خوب میدانم دنبال جایِ پایِ زنی میگردد تویِ برف.
تربت حیدریه، تابستان 93
محمد حسینی کاریزکی