دبیرخانهی بخش داستان چهارمین دورهی جشنوارهی ادبی لیراو پس از دو دوره داوری، از بین 1269 اثر رسیده، 121 اثر را واجد شرایط برای صعود به مرحلهی بعدی دانست. آثار برگزیدهی مرحله ی اول در بخش داستان کوتاه ( بدون رتبه بندی ) به شرح ذیل است:
آبی روشن |
پارابلوم |
انتقال |
روزی که بازداشت شدم |
چیاسرخ |
سایکو |
ایستاده بودم کنار پدرم |
آبی اقیانوسی |
دوئل |
S.D |
آب |
آرزوهای بادکنک قرمز |
جوهر |
چیزی نگو |
آنها |
آن رو |
کفشدوزک |
شاید فقط کبوترها بمانند |
زیر ناخن ماه |
اپیلاسیون |
مهتاب |
شکاف |
اتانازی |
اگر پرنده |
تعریف مادر |
آینه گردها |
آینه بازی |
آهسته برو آهسته بیا |
تو از اعماق کاغذهای سفید آمدی |
پلنگ ها |
بادام تلخ2 |
بادام تلخ |
تولد یک مرد |
تخت سلیمان |
باغ انگور |
باران سرخ |
جعبه |
بلند شو صنوبر |
باغچه کوچک لاله |
بر پله های معبد |
جنگ از خانه ی ما شروع شد |
چشم عاریه ای |
بین آبی و سبز |
پازل چهل تکه |
چمر |
تپه های خیس |
توی خانه باران می بارد |
دایره |
چند قطره کافی بود |
حواسم به راه رفتنت بود |
در مسیر چراغ های خاموش |
در خونتو باز بذار |
چهار دیواری اختیاری |
حیوان بین |
درد مشترک |
درخت انار |
خانم |
داستان پایان |
داستان خالکوبی |
دکتربازی |
رنگ باران |
رکسانا |
رسم جوانمردان |
رادیوی یک موج |
زندگی در ناخودآگاه |
روسری آبی |
زبان نفهم |
سایه بان |
زنگوله ی آقای مدیر |
زیر دیوارهای شهر |
زود برمی گردم |
زیر پل سوخته |
سیب زمینی سرخ کرده |
سه بعدی |
سوگواره |
سنگ ها خواب خوابند |
صندلی های لهستانی |
صدای نارس |
شهر بوی غریبی می دهد |
شمع آجین |
عکاس ریخته از عکس |
قاب خالی |
صوراحیل |
صورتی |
عکس برگردان |
عکاس ویرانه ها |
عاشقانه مقتول شده بود |
علم سرخ بلم |
طعم خوش یک پایان |
غنچه های خشک |
فراموش |
فصل ارکیده |
قصه ی ماهی و آب |
کابوس |
گریز |
گودال |
کاریخولیا |
کالای نو |
کجایم؟ |
لیلی ترین مجنون |
کلید |
کهنه اما تمیز |
لیمو شیرینی که اوقاتش تلخ شد |
ماییم و غم ماتم گل های سرخ |
هزاران کاج |
همه چی روبراهه؟ |
میتونم نگاهی به پنجره تون بندازم؟ |
مسجد |
نعیمه نباید از این شهرک می رفت |
همه گاهی چای می نوشند |
نطفه نحس |
ناخوانده |
نیم کیلو نگار |
همه مردهای من |
نقطه ی صفر مرزی |
وزن اردیبهشت |
یک لیوان آب یخ |
یک کادر لانگ شات با.. |
یک ربع مانده تا امتحان |
هیچ کس به آن زن زنگ نمی زند |
(خوبی اش این است که یکی شان مالِ من است)
خداحافظ آقای الهامی
To: m_k3@yahoo.com
عکاسی نیم رخ Subject:
2 Dec
سلام، اگر چیزهایی که پشتِ این پاکت نوشته شده و الان رو به روی من است درست باشد شما باید آقای الهامی باشید، اولا باید بگویم این اولین باری است که اینطور کاری می کنم، منظورم این است عکسهای زیادی توی مغازهی ما مانده و کسی نیامده دنبالشان ولی هیچ وقت به هیچکدامشان زنگ نزده ام تا یادشان بیندازم بیایند و عکس هاشان را ببرند، همیشه با خودم می گویم کسی که برای عکسش آنقدر ارزش قائل نشده که بیاید و بگیردش همان بهتر عکس را نداشته باشد، حتما الان می گویید پس چرا به شما ایمیل زدهام، سوال خوبی است، راستش وقتی میخواهم اینجور پاکتها را بیندازم اتاق پشتی، عکس ها را نگاه می کنم تا ببینم چه عکسهایی آنقدر کم اهمیت هستند که میتوانند فراموش شوند، باورتان نمی شود اما بیشترشان واقعا عکس های معرکهای هستند، از آن جور عکس ها که با دیدنشان می شود کلی قصه و ماجرا توی ذهنت برایشان بسازی، با این همه به هیچکدامشان زنگ نمی زنم، گرچه شماره هاشان را نوشته ایم پشت پاکتها اما استفادهای ندارند، گفتم که عکسی که صاحبش آن را فراموش کند، همان بهتر که ...، پاکتِ شما تنها پاکتی بود که پشتش شماره ای نبود، آدرس ایمیل بود و کنارش نوشته شده بود (آقای الهامی) البته دلیل کنجکاوی من این نیست، آخر چند نفر پیدا میشوند عکس یک سنگِ قبر را بدهند برایشان بزرگ کنیم و قاب کنیم؟ نمیدانم شاید صاحب این قبر برایتان اهمیت زیادی داشته، (شراره مرتضوی) اینطور که روی این سنگ نوشته هنوز جوان بوده که ...، به هر حال این یکی با بقیه عکسها فرق دارد، راستش سنگ قبر برای من خیلی ترسناک است، تا حالا توجه کردهاید بعضی از جوک ها چهقدر وحشتناکند؟ مردی که برای اثبات شجاعتش شبانه می رود گورستان و میخی میکوبد روی قبری، اما همینکه می خواهد بلند شود میفهمد پالتواش هم میخ خورده و چسبیده به قبر، همان زمان هم بقیهاش را گوش نکردم، خیلی وحشتناک است نه؟ ببخشید از موضوع فاصله گرفتم، به هر حال عکستان آماده است برای تحویلش بیایید به عکاسیِ نیم رخ، خیابانِ دانشجو، من هم خوشحال می شوم ببینمتان، دلم می خواهد بدانم قصهی این سنگ قبر چیست؟ البته اگر فضولی نباشد.
با احترام
فرهاد مرادی
To: m_k3@yahoo.com
آخرین یادآوری Subject:
10 Dec
سلام، این دومین ایمیلی است که برای شما ارسال میکنم، احتمالا قبلی را نخواندهاید، شاید اصلا ایمیلتان را چک نمیکنید، شاید هم خواندهاید و دوست ندارید عکس را بگیرید، آقای الهامی سال ها پیش دوستی داشتم که سنگکار بود، گاهی اوقات برای چسباندن و جا دادن سنگها می رفت گورستان، یکبار تعریف کرد در حالیکه داشته قبری را سر و سامان می داده ناگهان گوشهی قبر ریخته و خودش با چشمهای خودش دیده که جنازهی زیر سنگ سالم است، می دانی چه می گویم؟ حداقل یک سال از مردن یارو گذشته بوده و دیگر باید میپوسیده، اما سالم بوده، بعضی جاها به این جنازهها قدیس می گویند و خلاصه هر جا که بروی و جنازهای را ببینی که نپوسیده مردم به آن احترام میگذارند، ولی به نظر من خیلی وحشتناک است، جنازه اگر جنازه باشد همان بهتر که بپوسد، جنازه اگر نپوسد و از بین نرود که جنازه نیست، به نظرم نپوسیدن یک آدم مرده همانقدر وحشتناک است که پوسیدن یک آدم زنده، حتما میپرسید این ها چه ربطی به شما دارند؟ راستش باید اعترافی بکنم، من شبها، در واقع هر شب، کابوسی می بینم که با دیدن عکس شما خیلی واضح آمد جلوی چشمم، کابوسِ وحشتناکی است، تک و تنها نشستهام روی سنگِ قبری و همینطور که با دستِ چپ میخ را مستقیم گرفتهام، با سنگی می زنم تا فرو رود توی قبر، لحظهای که متوجه می شوم پالتوام را میخ کردهام و خودم را گیر انداختهام ناگهان سنگ شکافی بر میدارد و صورتِ زنی که کاملا سالم است از لای شکاف خودش را نشان میدهد، در حالیکه می خندد، راستش را بخواهید برای همین است که میخواهم شما را ببینم، پس اگر این ایمیل را خواندید لطفا جوابش را بدهید تا ملاقاتی ترتیب بدهیم. در انتها باید بگویم که موضوع ایمیل (آخرین یاد آوری) را زیاد جدی نگیرید، فقط میخواستم مشتاق شوید و بخوانیدش، اگر نیایید باز هم برایتان ایمیل می زنم.
با احترام
فرهاد مرادی
To: m_k3@yahoo.com
خدانگهدار آقای الهامی Subject:
24 Dec
اولش که فهمیدم آمدهاید و عکس را بردهاید خیلی شگفت زده شدم، اما وقتی ایمیلم را چک کردم و دیدم جوابی ندادید حالم خراب شد، چرا شما نمی خواهید من را ببینید؟ چرا باید درست روزی بیایید و عکس را بگیرید که من نباشم؟ چرا جوابم را نمی دهید؟ شما من را میشناسید؟ اصلا شاید شما عکس را نگرفتهاید، شاید این همکارِ نامردِ من عکس را گم و گورش کرده، آخر میدانید چند وقتی است برایم از این ژستهای مهربانانه می گیرد و به خیال خودش می خواهد کمتر عذاب ببینم، دیروز که عکس شما توی دستم بود و اشک می ریختم متوجه شدم من را می بیند برای همین احتمال می دهم کارِ خودش باشد، حالم به هم می خورد از این کارهایش، انگار با این کارهایش دارد دوباره و دوباره یادآوری میکند که مقصر منم و باید عذاب بکشم، اصلا شاید شما هم می خواهید عذابم دهید، نکند شما هم من را مقصر می دانید؟ آخر به من چه که زنم بعد از طلاق خودش را کشته؟ مگر مجبورش کرده بودم طلاق بگیرد؟ مگر خودش هزار تا بهانه نیاورد که جدا شود؟ مگر مهرش را نبخشید تا طلاقش دهم؟ مگر از زندگی با من حالش به هم نمی خورد؟ به من چه؟ همه این اتفاقات مزخرف به من چه ربطی دارند؟ به من چه ربطی دارد که مردی برای اثبات شجاعتش نیمه شب می رود گورستان و میخ می کوبد روی قبرها؟ به من چه که جسدی برای اثبات پاک بودنش تصمیم می گیرد فاسد نشود، آخر به من چه؟ این زن از من چه می خواهد؟ چرا هر شب توی خواب من را می کشاند پای قبرش با میخی که توی دستم گذاشته؟ چرا می خندد؟ چرا فاسد نشده؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ چرا همیشه این منم که مقصرم؟ چرا؟
من را ببخشید، نمی دانم، شاید زیادهروی کردم، شاید شما هیچکدام از اینها را نمیدانید، شاید هیچکدام از این ایمیلها را نمیخوانید، هر چند دیگر تفاوتی برایم نمیکند، خداحافظ آقای الهامی. خداحافظ برای همیشه. فردا روز تولدم است و الان که فکر میکنم میبینم چهقدر خوب است روز تولد و مرگ آدم یکی باشد، راستی مبادا خودتان را مقصر بدانید، این خواستِ قلبی خودم است، فقط برایم دعایی بکنید، دعا کنید جسدم فاسد شود.
فرهاد مرادی
محمد حسینی کاریزکی
گاهی روایاتی دارم که دوست دارم و می توانم بگذارمشان روی وبلاگ، این هم یکی از آنها:
همیشه پایین آمدن از پله ها آسان ترین کار بود برایم، اما آنروز شده بود مرگ، شده بود زهر، شده بود آمپول پنی سیلینی که هر بار پله ای را می گذراندم فرو می رفت کف پاهام، من هم فحش می دادم به تک تک پله ها و فحش می دادم به در و دیوار آن مدرسه. صدایش همچنان از کلاس می آمد و حرفای چند دقیقه پیشش می پیچید توی گوشم:
((پاشو، پاشو برو دفتر، پیشِ مدیر، یعنی که چه؟ هر چه بهت می گم از راست به چپ بنویس باز تو برعکس می نویسی! این همه بچه هم سن و سال تو ببین، همه شان تا گفتم فهمیدن، پاشو برو دفتر خودتو معرفی کن بگو معلممان گفته من را تنبیه کنید، دیگر دستِ خودم درد گرفته، هر چه می زنمت عینهو الاغ زل می زنی به چشمام و می گی باشه ... ، باز می گه باشه، پاشو دیگه، پاشو برو گمشو از جلوی چشمم انترِ بوزینه.))
دستم را بالا گرفته بودم و دائم می گفتم:
((آقا اجازه، آقا اجازه؟))
و لا به لای هر اجازه طلبیدنی یک قدم به در کلاس نزدیک می شدم، جرئت نمی کردم رویم را برگردانم تا اینکه رسیدم به در، همچنان دست راستم را بالا گرفته بودم و دست چپم را لا به لای همان ((آقا اجازه))ها نزدیک کردم به دستگیره با چند ((آقا اجازه))ی دیگر در باز شد و لحظه ای رویم را برگرداندم که لگدش را چسباند به پشتم و مثلِ کیسه زباله ای پرت شدم توی راهرو.
((انترِ بوزینه، آقا اجازه رو که خوب بلدی! ولی وقتی می گم از راست بنویس به چپ مثلِ مُنگل ها منو نیگاه می کنی و باز از چپ می نویسی به راست، برو دیگه چرا واستادی بوزینه ... ))
و لگدی دیگر که من را برد تا نزدیک پله ها.
چیزی از این بدتر نیست که با پای خودت بروی و کتک بخوری، شبیه به لحظه ای است که خودت را تسلیم بیمارستان می کنی تا عملت کنند، یعنی خودت به دست خودت می گویی آقا خواهشا بیایید این سرِ بنده را با تیغ ببٌریدش و با مته ای سوراخش کنید تا آنچه را می گویید اضافه است بیرون بیاورید، آنچه را ظاهرا جایی داخل سرم چسبیده به مغزم یا مخچه ام یا هر جای لعنتی دیگری توی سرم، من نمی دانم این چیز های اضافه اصلا از کجا پیداشان می شود و چطور رفته اند داخلِ سر و به این ها هم کاری ندارم، فقط می دانم، هر لحظه امکان دارد یکی از شما دکتر های عزیز حواسش کمی، فقط کمی زیادی پرت شود به پرستارِ کنار دستتان تا مته را زیادی فرو کنید داخل مغزی و نصفِ بدنی فلج شود یا عمری که هنوز به دنیا بوده، دیگر نباشد به دنیا، شاید لحظه ای که می خواهید آن چیز اضافی را ببُرید از کنارِ مغزی، اشتباهی جدا کنید تکه ای از مغز را، یا سوزن و قیچی یا چیزِ دیگری را جا بگذارید آن تو، یعنی می گویید سوزن و قیچی شما از آن چیزی که قبلا اضافی بوده است اضافی تر نیست؟ بعد هم که زنده ما را تبدیل می کنید به لاشه ای فلج یا حیوانی بی زبان با کمال خونسردی بیرون خواهید آمد و خواهید گفت:
((متاسفم! براش دعا کنید، فقط خدا می تونه ... ))
باز کار من صد برابر بدتر بود از تسلیم شدن به بیمارستان ها و دکتر ها، از آنجا که در بیمارستان درصدِ اندکی هر چند خیلی کم وجود دارد تا فردی سالم برگردد از اتاقِ عمل، اما این تنبیهی که منتظرِ من بود نتیجه اش کاملا مشخص بود. به محضی که برسم یکیشان خواهد گفت:
((چیه مرادی؟ چی می خوای؟ گچ؟ بیا بردار، زبونتو که نخوردن.))
البته این ها را دفعه قبلش گفته بود که واقعا رفته بودم گچ بیاورم و بعدش که برگشته بودم درِ کلاس را زده بودم و آقا اجازه گویان گچ ها را گذاشته بودم کفِ دستش از شدت لرزشِ دستانم یکی از گچ ها افتاده بود روی زمین و باز لگد هایی خورده بود به پشتم.
((گمشو بشین سرِ جات، بوزینه، یه کاری ازت خواستیم.))
و باز همه خندیده بودند.
خیلی آرام به در ضربه زدم تا شاید کسی نشنود و نگوید ((بیا داخل)) اما بلافاصله برگشت صدایی از در که گفت:
((بیا تو.))
آرام در را باز کردم و دیدم ناظم را، همان ناظمی که همیشه یک شیلنگ نیم متری قرمز همراهش بود و همینطور که راه می رفت آن را می چرخاند و می زد به بدنِ کسی که اطرافش بود و دائم می گفت:
((لیاقتتون همین شیلنگه، بیار دستتو ... بیار دستتو .... بالاتر ... گفتم بالاتر پدرسگ، بالاتر ... ))
وقتی دیدمش زبانم بند آمد، دست و پا شکسته گفتم:
(( آ ..آق..ق.....ا..ا...اجا....ز..زه... گچ می خوام ب ... ب ... برا کلاس.))
((جونت در بیاد، بیا بردار از کشو.))
وقتی گچ ها را برداشتم دستم لرزید و یکیشان افتاد روی زمین و طبق معمول از وسط دو تیکه شد، ناظم بلند شد، آمد طرفم و یکی خواباند پسِ گردنم و تمام گچ ها افتادند روی زمین.
((ای بابا ببین چی کار می کنه این پسره دست و پا چلفتی، کو این شیلنگ من ... کو؟))
همینطور دور خودش می چرخید و می چرخید و من به این فکر می کردم که ای کاش همان اول گفته بودم برای تنبیه شدن آمده ام، حالا باید یکبار به خاطر این گچ ها، یک بار به خاطرِ دروغ و یک بار به خاطر تنبیه، تنبیه می شدم اما وقتی ناظم هر چه می گشت چیزی پیدا نمی کرد روزنه ای از امید در وجودم شکل گرفت، تا اینکه رفت داخلِ حیاط و با یک چوب بلند برگشت.
((تو از اون حیوونایی که باید با چوب زدت، شیلنگ حیف توست، بگیر بالا دستتو، بگیر بالا لامسبو، بگیر بالا... ))
بعد از آنکه گفتم واقعا برای چه رفته ام آنجا، دوباره قرمز شد صورت ناظم و آنقدر با ترکه کوبید کفِ دستام که دیگر دردی نداشت هیچکدامشان.
یک چیز بین خودمان بماند، همین الان هم این ها را از چپ به راست نوشته ام! یعنی شروع از انتهای کلمه و ختم به ابتدای کلمه، هر چه زحمت کشیدند آخرش آدم نشدم که نشدم.
محمد حسینی کاریزکی
زمستان 92